۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

خوب، بد، زشت *

بودن
یا نبودن
مسئله چگونه بودن است.


تیتر مناسبی به ذهنم نرسید. پس شما به عنوان یکی از اعضای شورای تیتر! پیشنهاد بدید تا ایدتون رو عملی کنم. لطفا


بعد نوشت: *تیتر انتخابی دوست عزیزمان لیدی ثمین عزیز

این پایان نیست

این ماه اخر را آریانا فقط جیک جیک کرد. (به برچسب ها توجه بفرمایید لطفا) با این روال باید "چای ساعت پنج" را به "جیک جیک های مستانه آریانا" تغییر دهم!
به هر تقدیر خیلی جلوی خودم را گرفتم که مطلبی درج نکنم از مسائل سیاسی و اقتصادی این روزها و بگذارم اینجا یک هوایی بخورد و گوشه ای از مغز خودم هم.
کاسه صبرم اما لبریز شد امشب بسنده می کنم به همین که شاید البته پیشتر مطالعه فرموده باشید.+
گاهی دلم می خواهد عالم ژورنالیستی را رها کنم، برگردم سر جای خودم. دنیای ژورنالیستی انگار نمی خواهد از من دل بکند.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

بند ناف

داغ جدایی روی دلمان مانده. پیرهن بالا بزن جایش را می بینی!

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

ماه و آب

ماه کنار آب آمد. عکس ماه در آب افتاد...

می شود این قصه پر غصه  را با همین کلمات و زبان استعاره و تمثیل پیش برد تا به آخر. حرف من اما آنجا شروع می شود که ماه دست در آب برد و زیاد شنیده ایم که ننوشید و... .
اما از من اگر بپرسی، عباس بن علی را آنگونه که شناختم، مشت پر آب نکرد محض نوشیدن جرعه ای. که یقه فرات را گرفت توی چشمش زل زد و  گفت؛ ای بی وفا...
فرات از خجالت آب شد. تا همین امروز...



ادب آداب دارد 

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

من کشته اشکم*

غریبم؛ در این دیار قریب...



من خیلی حرف دارم در باب این "دیار قریب". کسی هست با صوتش نجوا کند غریو غوغای درونم را؟

*اناقتيل العبرة، لا يذكرنى مؤمن الا استعبر
من كشته اشكهايم، هيچ مؤمني مرا ياد نميكند مگر آنكه از سوز دل اشك ميريزد.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

خیر و شر


شب، هر چه در سیاهی فرو می رود، درخشش ستارگان بیشتر می شود.

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

بن بست آبی ِ کودکی

زندگی در آن سال ها برای توتُنگ بود، اما برای من دریا...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

عکس زمین در آینه بهشت

نیوتن با یک سیب جاذبه زمین را کشف کرد. همان سیبی که آدم با آن دافعه بهشت را کشف کرده بود...
رو به روی آینه هم که بایستی، راست را چپ نشان می دهد، چپ را راست...

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مقتدای انسانیت

کودک نوپا از دست مادر آویزان است و با قدم های ناتوان اولین تجربه های پله نوردی را به سختی پشت سر می گذارد. مادر وردی به کودک می آموزد تا راه بر او هموار شود:" آریانا! بگو یا علی" و آریانا ناشیانه می گوید: "یا عیی" ...
کودک هنوز بزرگ نشده. تنها می داند برای بزرگ شدن باید از پله های انسانیت بالا رفتن. پلکانی که راهی به بالا ندارد مگر آنکه "یا علی" گویان قدم برآن گذارد.
با همه خوشی ها و تبریکات این روزها، اما یادمان نمی رود خط شیعه را درتاریخ با خون نوشته اند. رد سرخی که امتدادش را از لحظه اکنون بگیری، به محراب مسجد کوفه می رسی. شب عید روضه خوانی روا نیست.
میلاد امامت است فردا. تو حالا اعتقاد داری یا نه، اما از من بپذیر تبریک را برای بالا رفتن دستی که مقتدای انسانیت است.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

کد اجلال!! *

چندی قبل پس از انتشار مقاله ای که حدس می زدم جنجالی شود، و نشد کسی (که درست یادم نیست ایرانا بود یا شاید هم دوست یاهمکاری) نهیبی زد که؛ "آریانا! تو خیال کرده ای مردم از انتهای مغزت خبر دارند؟! یا خیال کرده ای همه قدرت فکر خوانی دارند؟! راست و پوست کنده حرف دلت را بنویس. چرا هی به خود می پیچی تا در لفافه سخن بگویی؟!"
شاید راست می گفت. گرچه آن زمان حق را به او ندادم.
پیش از انتشار پست قبل تصور می کردم باز چنین شود. ولی ازمن بپذیرید گاه پیش می آید آدمیزاد بخواهد حرفی را در لفافه! فریاد زند.
شاید من حق گیج کردن خوانندگانم رانداشته باشم. شاید می بایست در پست قبل رک و روراست می گفتم دلم از امروز بسیج گرفته. بسیجی که مدرسه عشق بود و...
__________
* کپی رایت: کد(رمز) داوینچی!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

غیرانتفاعی نمونه دولتی

این جشن تولد سی و دو سالگیست. مدت زیادی نمی گذرد از آن سال ها که من و شما هم، و همه هم، شاگردان این مدرسه بودیم. سر یک کلاس می نشستیم، سر یک سفره نان و پنیر می خوردیم، شبیه هم لباس می پوشیدیم و... 
دور است این سال ها و زمان برای مرورش دیر. فراموش می کنیم یا حتی انکار.
اما حقیقت این بود که ما مشق عشق می کردیم. و قرار بر این بود که گروه سرود مدرسه شعر دلدادگی بخواند. 
اما این اواخر مدرسه نمونه مردمی را دولتی کردند. همین شد که کوک سازها پرید. جوهر ریخت روی دفتر مشق و همه سفیدی کاغذ را سیاه کرد. پرونده خیلی ها را زدند زیر بغلشان. اخراجی زیاد داشته مدرسه.   
و حالا... حالا را دیگر شما بگویید. با عینک خودتان هر جور مایلید ببینید امروزش را. دیروزش اما همان بود که گفتم. من که شک ندارم...

حال و روز مدرسه نمونه مردمی که زیر بیرق دولت برود، لاجرم همان حالی ست که مدرسه این روزها دارد. نان دولتی خوردن آدم را مجبور می کند. مجبور می کند زیر علم ولی نعمتش سینه بزند. مجبور می کند صدایی که ولی نعمت خوش ندارد را خفه کند، فارغ از اینکه دوست باشد، دلسوز باشد یا دشمن.
کجا بود که قرار بود مدرسه عشق باشد و مکتب دلدادگی؟! هنوز هست؟! نمی دانم. پاسخ سوال به عهده شما...من در این فقره سکوت می کنم.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

سرزمین نفرین شده

آقای "احدی فر" همکار فرهیخته و فرهنگی نویسمان چند روزیست برای یک سفر کاری- زیارتی عازم عتبات عالیات شده اند و ما دل توی دلمان نیست از این اوضاع عراق. گرچه چند روزیست خبری از تق و توق ها نیست به هر حال...
عراق آزاد رویاییست که باید به گور برد. این اعتقاد شخصی من است. لااقل تا زمان موعود و حکومت منجی، عراق روی خوش نخواهد دید.
از بعد از حکومت حسن بن علی مجتبی(ع)، که معاویه ملعون با شارلاتان بازی و عوام فریبی حکومت را قصب کرد، تا همین امروز، کشور های عربی بالاخص عراق، هر چه حاکم به خود دیده اند یا حرام زاده بوده یا حرام لقمه. جز تک و توکی البته که لابه لای صفحات تاریخ نامشان گم می شود. و این آخری که شما هم یادتان هست. صدام دیوانه که هم خودش، هم مملکتش، هم همسایگانش را دسته جمعی به خاک سیاه نشاند. حالا هم این فرش خونی که محصول مشترک اشغالگران است والبته القاعده و پس مانده های حزب بعث.
این ها همه عبرت نمی شود انگار. حالا که رئیس جمهور و رئیس پارلمان و نخست وزیر انتخاب شده اند، فراکسیون ها بر سر تقسیم وزارت خانه ها به جان هم افتاده اند. امیدوارم بتواننند مشکلاتشان را با حرف بحث و چانه زنی حل و فصل کنند و نیازی به ترقه بازی نباشد.
مجال نوشتن ندارم. عودت می دهم به آینده تا اگر عمری بود و رمقی در این انگشتان بیشتر با هم گپ بزینم. گپی تاریخی- سیاسی...
هنوز دغدغه دارم در باب موضوع پست قبل. این هم باشد برای آینده ای که مشغله ها کم تر شده باشد...

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

ته تغاری سعدی یا فرزند ارشد جهالت؟

در گوشه کنار و سوراخ سمبه های اینترنت سرک می کشیدم که دیدم دوستی در باب معانی آن دسته از لغات عربی، که در فارسی هم پرکاربرد است، افاضه فرموده. گرچه من معنای دقیق همه عبارات را نمی دانستم، اما باید به صحت گفتار کسی که "باقر" از ریشه "بقر" می داند و "سکینه" را هم خانواده نزدیک "مسکین"، شک کرد. این دوست ما به خیال خودش یک بار دیگر برتری فارسی بر عربی را به اثبات رسانده و در ذهنش انتقام سختی از عرب زبان ها گرفته.
شاید واکنش هایی احساسی از این دست پس از انتشار سخنان یکی از رهبران عرب دور از ذهن هم نیاشد.  من هنوز فرصت نکرده ام متن و فیلم سخنرانی را از سایت مقاومت یا یوتیوب دانلود کنم. پس مستقیم و مستدل نشنیده ام هنوز و از شما چه پنهان تا نبینم باور نمی کنم.اشکالی ندارد شما هم اسم مرا بگذار"آری شکاک"*!!
با این حال  به نقل قول دوستان مورد وثوق، اعتماد کردم و با خودم کلنجار رفتم یکی دو سطری در این زمینه خطی خطی کنم. اما هر بار کسی از درونم، از آن بخش روشن و شفاف و سفیدش، نهیبی می زد که؛ "آریانا!! کوره راهی که رهگذرانش قومیت را مقابل انسانیت قرار می دهند از وسط جنگل جهالت می گذرد، حواست هست؟" این را می گفت و دوباره غیب می شد.گمانم پیامبر درونم بود.
اگر گفته های این سردار عرب چنین بوده باشد که دوستان نقل کرده اند، و شما بهتر از من می دانید که چه بوده، باید به تاسف سری تکان دهیم که؛ بعله!! عفونت جاهلیت، از نوع عربی اش، هنوز در خون عرب زبانان جاری ست و روز به روز پیکرشان را نحیف تر می کند.** نه تو خیال کنی جاهلیت مختص عرب ها باشد، نه عزیز من. این دعوای قومیت، که حلقه طناب دار جهالت است؛ گلوی آحاد ابناء بشر را می فشارد. از همین عرب و عجم بازی که خودمان در متنش هستیم بگیر تا داستان انگلوساکسون ها و ایندیاها(سرخپوستان)، از آن طرف آپارتاید و برده داری. یا همین خاور دور خودمان که ژاپنی ها و چینی ها سر همدیگر را لب باغچه می برند، آن پایین تر سفید ها و مایاها، بپیچ سمت اروپا دعوای همیشگی کله سیاه ها و مو بلندها( blond= طلایی) و نمونه تاریخی اش جناب هیتلر با قصابی هایش به اسم اصلاح نژادی و... باز هم بگویم؟!
همه این بچه باری ها سر این بوده که " من بهتر از توام؛ پس تو نباش!"
با خودم می گویم اگر قرار باشد نفت توی آتش این دعوای نژادی بریزیم، پس بشر باید رویای مدینه فاضله را به گور ببرد. همان مدینه فاضله ای که سعدی چندصد سال پیش معرفی کرد.و از بنی آدمی  سخن گفت که اعضای یک پیکر بود و آفرینشش از یک گوهر. کاش می شد از سعدی علیه الرحمه پرسید این پیکر مثله شده را با کدام نخ بخیه می توان دوباره سر هم کرد؟!
ما همانیم که انتخاب می کنیم. من که ترجیح می دهم دختر ته تغاری سعدی باشم تا فرزند ارشد جاهلیت. شما چطور دوست عزیز؟!!

جملاتی بسیار بود در ذهنم که مجال روی کاغذ آمدن نیافتند. اگر حوصله کردید این متن را مطالعه فرمودید شاید در بخش نظرات بهتر و بیشتر بتوان گپ و گفت داشت و تبادل ایده کرد...

_________________

*«توماس شکاک» یا «توما»، یکی از شاگردان عیسی (ع) بود. او تا زمانی که اثر زخم میخ ها را بر دست های عیسی ندید، زنده شدن او را پس از تصلیب باور نکرد.
«توما معروف به دو قلو، یکی از دوازده شاگرد عیسی بود. آن شب در آن جمع نبود. پس وقتی به او گفتند که عیسی را دیده اند، جواب داد: تا خودم زخم میخ های صلیب را در دست های او نبینم و انگشتانم را روی آن نگذارم باور نمی کنم که او زنده شد انجیل یوحنا ۲۰-۲۵»- لقب توماس شکاک بدل به یک ضرب المثل شده.
**200سالی از مهاجرت قوم یهود می گذرد. و قریب به 70 سال از تشکیل دولت اسرائیل. نمی خوام به ماهیت و مشروعیت اسرائیل بپردازم. اما دعوای یهود و مسلمان در حاشیه مدیترانه انکار ناپذیر است. همین دوستان هم کیش مسلمان عربمان اگر از روز اول زیر پرچم اسلام سینه می زدند و  مدام از "قدرت عرب" سخن به میان نمی آوردند، قطعا حال و روزی بهتر از امروز داشتند. گروه های مبارزی که در همان سال های اولیه شکل گرفت اغلب به کژراهه کمونیسم، مائوئیسم و یا تفرقه های درون گروهی دچار شد و عملا کاری از پیش نرفت...

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

کار هر بز نیست خرمن کوفتن

گوشه دفتر مقابل میزم می ایستم. دست چپم را به کمر می زنم و ابروی راستم را بالا می اندازم. آقای "دادا" (همکاری که در اینجا هم یادی از ایشان شد) می داند این فیکور، حکم شیپور حمله را دارد! لذا یک قدم به عقب می رود و سعی می کند نگاهش به معصومیت پسرکی 5 سال و نیمه باشد، شاید دل سنگ آریانا به رحم بیاید. بی فایده است. ده ورق مقاله را به سینه اش می کوبم(البته نه خیلی محکم!) و با لحن مربی های مهد کودک می گویم:" آقای دادا!! بازهم که وبلاگی نوشته اید!" و او تا آخر خط را می خواند. سه تا مقاله عالی داده یکی در باب سیاست خارجی، دیگری بررسی معضلات خاورمیانه، و آخری هم موضوع موردعلاقه خودش یعنی قلسفه دین که متنی البته تخصصی ست. اما ادبیات هیچکدام مطبوعاتی نیست. چیزیست که من آن را "ادبیات وبلاگی" می خوانم. مشخصه هایی دارد که بماند به وقت مقتضی با هم گپ می زنیم. این ادبیات وبلاگی ابدا در مطبوعات پذیرفته نیست و جایگاهی ندارد. حتی چاپ چنین مطالبی نقطه ضعف به شمار می آید.
 مقاله ها را می دهم تا دوباره بازبینی کند. مثل مصیبت زده ها می نشیند گوشه دفتر و با کاغذ ها ور می رود. یکی دوبار بالا- پایینشان می کند. حاشیه نویسی های مرا می خواند، هی به خودش می پیچد و از این دنده به آن دهده می شود، سرش را می خاراند، دستی به صورت می کشد و خیلی که مستاصل می شود شروع به کندن سبیل هایش می کند. دست آخر فاتحانه، و البته کمی هم عاجزانه، لپ تاپ dell خدا تومنی اش را باز می کند تا موارد را اصلاح کند. در همه این لحظات من زیر چشمی از این سوی دفتر او را می پایم و در دل پاسخ های مختلف مقابل علامت سوال ذهنم می گذارم. "چرا اینقدر اسیر ادبیات وبلاگی ست پس از این همه مقاله نوشتن؟؟!"

یکی دو هفته است متوجه همین مسئله در چای ساعت5، یعنی همینجا، شده ام. پست های خشکی با ادبیاتی دورتر از "ادبیات وبلاگی"، با موضوعاتی شاید نچندان دلچسب. که حوصله دوستان را سر می برد انگار. گرچه گاهی سعی کرده ام مطالب را خوشمزه کنم. نمی دانم تا چه حد موفق بوده البته... . باید از آقای دادا بخواهم مرا بیشتر با این ادبیات وبلاگی آشنا کنند. یک کلاس فشرده لازم است. کلی تمرین. و تحمل دوستان.
از اظهار لطف دوستان کامنت گذار و غیر کامنت گذار سپاسگزارم. گرچه روزهای سخت و تلخ می گذرند اما دوستان ارزشمندی هستند؛ دوستان روزهای سخت...
زیاده عرضی نیست...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

سه قصه پر غصه

1.موضوع انشا: ارزیابی شما از نمایشگاه مطبوعات امسال
خانم دال کارشناس مطبوعات: خوب سطح کیفی خیلی بالا بود. علی الخصوص اینکه امسال غرفه ما رو هم به طبقه پایین آوردن و بازدید بیشتری داشتیم!!
آقای واو کارشناس مطبوعات: بله بله خیلی خوب بود. یعنی خیلی بهتر بود. من پارسال توی نمایشگاه گم می شدم امسال البته چیدمان کلی خیلی بهتر و منظم تر بود!!
آقای  واو کارشناس ارشد مطبوعات: نام شهدا همچنان زنده است و یاد آن ها فضای نمایشگاه را معطر کرده و حس معنوی به این دوره بخشیده. و ما دیدم که شهیدان همیشه زنده اند!! (اشاره به غرفه شهدای رسانه در هفدهمین نمایشگاه مطبوعات و بازی جالب تفآل به شهدا...)
 دکتر واو قاف متخصص رسانه: بله ... خوب... غرفه های خارجی کم بازدید بودن و این جالب به نظر نمیاد!!
خانمی که نمی شناسمش از یک نشریه استانی: این ابتکار نامگذاری روزها باعث شد که هر روز بنا بر موضوع ویژه نامه ای رو در اختیار بازدید کننده ها بگذاریم.

و موارد مشابه که خیلی زیاد بود. کی به دوستان لقب کارشناس رو اعطا کرده نمی دونم؟! روح دوکتور کردان شاد...


2.سرطان ماهیچه صورت
از مازیار قاسمی عزیز هم، مثل سایر دوستان رسانه ای، کاری جز زدن خنده های ملیح در برابر رئیس دولت بر نمی آید. مجری برنامه صبحگاهی این بار در نقش مترسک سر خرمن و مفید ترین کارش بعد از خنده، سر تکان دادن به علامت تایید.
کاش لااقل برای دل خوش کنک یا حفظ ظاهر، یکی از کارشناسان نان به نرخ روز خور را می آوردید. گرچه از کارشناسان سیما هم کاری جز کشیدن عضلات صورت و وانمود کردن به خنده کاری دیگر ساخته نیست.
کلاغ هر چه بخواهد قارقار می کند.وهیچ کس پاسخگوی یک مترسک نخواهد بود.

3.عابربانک ها برای که به صدا در می آیند؟
گرچه مردم چاره ای جز صرفه جویی ندارند، و دولت گریزی جز هدفمندی. اما پرداخت نقدی به جماعتی که هنوز فرهنگ درست مصرف ندارند  و از همه بدتر بعضا فاقد شغل و منبع درآمد مشخص و دائمی هستند آیا صحیح است؟  برشکستگی، بی کاری و رکود اقتصاد نیمه جان ما با این مسکن هادرمان می شود آیا؟!



دوستی رادیویی می گفت:" دربرنامه زنده مشاوره ترک اعتیاد فلان شبکه ی صدا که مجری هستم؛ شنونده ای در تماس تلفنی اظهار داشته پول یارانه ها را قرار است برای درمان اعتیادش صرف کند و دو دستی تقدیم کلینیک کند و متادون درمانی را آغاز کند..." این هم روشی نوین برای خرج کردن رایانه نقدی...


** نوشته ها خسته کننده شده؟! قلم من چطور؟! رقبت می کنید تا پایان مطلب را بخوانید؟! یا کلمات مثل میخ در چشم مبارکتان فرو می رود؟!
این یک نظر سنجی نیست. شاید بازخور نام مناسب تری باشد...

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

حال این روزها

که از گریه ام ناقه در گل نشیند...













الحمد لله علی کل حال

جغد

به خواب اعتقاد دارید؟ به روح چطور؟!
من دارم. فقط به خواب های خودم و ایرانا(یکی از عزیزانم).
ایرانا اغلب خواب های فلسفی می بیند؛ من خبری! و هر کس برایم پیام آور چیزیست. و خدا نکند خواب عمه دومم را ببینم؛ یعنی یک بلای واویلایی قرار است سرمان بیاد. هزار جور صدقه می دهم. دعا می خوانم. شاید شدتش کم شود.
سه شب پیش خوابش را دیدم. خدا بخیر بگذراند...


پروردگارا! مرا وسیله صلح خویش قرار ده... تا لااقل اگر کسی خوابم را دید برایش قاصد خیر باشم!
الحمد لله علی کل حال





می شد خیلی بهتر پروراند این مطلب را. ولی نای نوشتن ندارم...

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

سوء تفاهم

خیلی از ما دوست داریم با نگاه و عینک خودمان به داستان اعتصاب ها و اعتراضات این روزهای فرانسه نگاه کنیم. عینکی که فرام و شیشه اش را بعد از ماجرای انتخابات88 ساخته ایم. مقصود ما البته نقد و حتی مقایسه خود با آن ها و برعکس نیست. بیشتر کُری خواندن است برای جناح مقابل. گاه طعنه زدن و یا حتی خط و نشان کشیدن. به عقیده نگارنده ورود از این دروازه و اظهار نظرهای این چنینی اساسا نمی تواند راه گشا باشد. و جز بگو مگوهای بی مورد عایدی دیگری نخواهد داشت.
اما چرا این راه اشتباه است؟! چرا جنجال های پس از انتخابات 88 در ایران را نمی شود - وحتی نباید- نعل به نعل با وقایع امروز فرانسه مقایسه کرد؟! پر واضح است که ظاهر هر دو گرچه یکسان- اعتراض به عملکرد دولت حاکم- اما در ماهیت، عملکرد و روش ها کاملا متفاوت است.
وجود تشکل ها، انجمن ها،NGO ها و از همه مهمتر اتحادیه ها در هر شاخه ای، نظام مند بودن مطالبات و خواسته ها و یکی بودن صداها و صد البته موقعیت اقتصادی و سیاسی فرانسه. همگی دلایلی محکم بر این مدعاست که اساس مطالبه خواهی در ایران و فرانسه دارای تفاوت های بنیادیست.
در کشور ما که هنوز احزاب جایگاه خود را پیدا نکرده اند. اتحادیه ها فرمالیته اند و در تصمیم گیری های خرد و کلان محلی از اعراب ندارند. زمانی که هر کس ساز خودش را می زند، حتی اگر همگی متفق القول بر یک موضوع هم عقیده باشند و به خیابان بریزند، نه تنها نمی توانند کاری از پیش ببرند؛ که محملی مناسب و آبی گل آلود برای منفعت طلبان می سازند و همان می شود که سال 88 شد.
اگر ما می خواهیم- که باید بخواهیم- مطالبه ای از حکومت کنیم ابتدا باید الفبایش را بیاموزیم، یاد بگیریم صرف فعل خواستن را، تمرین کنیم زندگی در جامعه مدنی را و فراموش نکنیم قرار بر این نیست که همه مطالبه گری های مردم، جوی خون در خیابان راه بیندازد. تنها زمانی که کارد به استخوان می رسد چنین بلوایی بر پا می شود.


پ.ن
1.نقطه تحسین بر انگیز اعتصابات گسترده فرانسه از نگاه ژورنالیستی نگارنده نه تنها قدرت اتحادیه های کارگری و تشکل های مردمیست -که در نوشته حاضر به آن پرداخته شد- که آگاهی فرانسوی ها از وامداری حکومت به مردم است. هم بعد مادی(مالیات ها)، و هم بعد معنوی( مشروعیتی که از طریق انتخابات حصول می شود ).واگر سیستم حاکم تکالیفش را فراموش کند، مردم یاداوری می کنند. هر چند خشن.
2.مطالبه گری و طلب کاری دو مقوله کاملا متفاوت و بی ارتباط با هم هستند.

نگارنده در این مقاله به هیچ عنوان قصد ارزش گذاری بر ماجراهای سال 88 را ندارد. این شما هستید که با دریچه نگاه خود مطلب فوق را مطالعه کردید و برداشتی به فراخور خط و سوی فکری خود داشته اید. آریانا را از آن برداشت مبری بدانید!!

آفساید

سنا کلیت طرح را پذیرفت.+ حالا مانده تصویب پارلمان و تیر خلاص. سارکوزی به خیال خودش یک گل زده. هرچند آفساید بوده. و نقش داور را وجدان عمومی بازی می کند البته. 
الیزه مجبور است وارد معامله شود. نمی تواند دیکتاتور مآبانه تا آخر خط قدم بردارد. اما اگر اعتراضات کارگری اثر بخش نباشد فاتحه جنبش های کارگری در اروپا خوانده است.

گلو درد دارم و حوصله قلم فرسایی در این باب نیست. بعد تر شاید بیشتر نوشتم...
خوشحالم خوانندگانی همراه دارم. و بیشتر خوشحالم که مطالبم را نقد می کنند.

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

قوری گل قرمزی، گل قوری قرمزی

امروز وزیر کشتی گیر اقتصادمان مهمان شورای عالی استان ها بود.+
تکلیف اهل قلم را مشخص کردند؛ یا "ژورنالیست" باش یا "ایرانی". اگر ایرانی هستی؛ پس به نفع مملکتت قلم بزن. و اگر ژورنالیستی و با منافع مردمت کاری نداری دیگر خود دانی.
 آقای وزیر حالا فرض کنیم یک ایرانی وطن پرست پیدا شود؛ منتقد(یعنی کسی که نیتش اصلاح و ارتقاست) عملکرد دستگاه ها، حکمش چیست؟! اصلا اسمش چیست؟! ایرانی ژورنالیست است یا ژورنالیست ایرانی؟!
متاسفم که سیاسیون ما ژورنالیست را مترادف با  بدخواه ِ خیانتکار ِ جنایت کار ِ مغرض می شناسند. و منتقد را تفرقه افکن و هوچی گر لابد.
بر سر مزار شادروان ژورنالیست منتقد ایرانی فاتحه!

متن موجود در لینک ویرایش شده ی گفته های وزیر است. گرچه مضمون تغییر خاصی نکرده.

سس گوجه فرنگی، سیب زمینی سرخ کرده، خس و خاشاک

کمی دورتر؛ همین روزها
حاصل ها را سن زده؟ یا کم آبی بوده؟ محصولات به بار ننشسته؟ زیاد دنیال علت نگرد. به هر حال کیسه کیسه "طماطم"* به مردم می دهند به نیت جلب مشارکت عمومی. اینجا مصر است و تا چند روز آینده انتخابات پارلمانی.


همین حوالی؛ مدتی قبل
نمونه وطنی جلب مشارکت عمومی با ابزار سیب زمینی.


آنسوی آب ها، بلاد غربت
گرچه اعتراضات فرانسوی ها اغلب واکنشی ست به سیاست های نامطلوب دولت سارکوزی و تصمیمات اتحادیه اروپا، اما از یاد نبریم این نمایش قدرت مردمی ست که می گویند:"  نان دولت(مالیات) را ما می دهیم پس باید به دل ما باشد." به بیان دیگر دوباره دارند به الیزه یادآوری می کنند که؛" یادت نره رئیس کیه؟!"
نه که خیال کنی همینجوری مردم به خیابان بریزند بی حساب و کتاب و یا با تله پاتی خبر شوند. انجمن ها، NGO ها، و از همه مهمتر اتحادیه های کارگری اصولا برای مطالبه گری ساخته شده اند. حالا با زبان خوش نشد با چوب و چماق.
البته من هم مثل شما فراموش نمی کنم که رئیس و روسا همیشه پرده نشین هستند و اصولا در کره خاکی مردمان هیچ کشوری در دموکراسی زندگی نمی کنند. اما اینکه مطالبه گری را بلد باشی به نظرم حتی تحسین برانگیز است. "حق گرفتنی ست". حقی که ما  گاهی آن را دو دستی تقدیم کنیم.




بی شک از نشانه های دموکراسی و حکومت های مردمی وجود انتخابات و شرکت آحاد مردم ،از طبقات مختلف، در آن است. کشورهای جهان سوم بی مبالغه بیشتر سعی در تمرین دموکراسی دارند و تا تحقق حکومت مردمی راهی طولانی پیش رو دارند.
تمرینی که با خط خرچنگ- قورباغه و اشتباهات فراوان نوشته می شود.
این سطح مطالبه گری نشانه رنگین تر بودن خون اروپاییان نیست؛ که بالاتر بودن آگاهی به حقوق شهروندیست.




پ ن 1: در میان اتحادیه های نیم بند مملکت ما، جامعه پرستاران بیشترین همبستگی را دارند. اگر اراده کنند همه مریض ها روی زمین می مانند. به امتحانش نمی ارزد البته...
پ ن 2: اطلاع رسانی رسانه میلی چون موارد مشابه چنگی به دل نمی زد.
*گوجه فرنگی در زبان عربی

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

جیب خالی، پز عالی

اول. پر واضح است در جوامعی که اختلاف طبقاتی بیداد می کند و شکاف میان طبقات زیاد است، گروه ها و توده های پایین دستی تقریبا توان تغییر جایگاه و صعود به پله های بالاتر را ندارند(به واسطه فقر، بیکاری، تورم و البته عوامل فرهنگی). این است که پدیده ای به نام "مهاجرت طبقاتی" رخ می دهد. ساده تر اینکه پایینی ها "تقلید" از بالایی ها را  پیش می گیرند. ابتدایی ترین نشانه این پدیده در انتخاب نوع پوشش و تفریحات قشر مرفه، توسط گروه های متوسط و حتی ضعیف جامعه متجلی می شود. و جز خرج تراشی و قرض و بدهی، و البته چند ساعتی تفریح و مرخصی دادن به مخ عایدی دیگری ندارد.
این گروه، که در پایتخت و شهرستان های ایران به وفور یافت می شوند، نه تنها خرامیدن کبک را نمی آموزند؛ که شیوه راه رفتن خود را هم فراموش می کنند.

دوم. رویای پاکستان هسته ای، به عنوان اولین کشور مسلمان صاحب بمب اتمی چندی ست محقق شده. و البته دهان کجی خوبی بود برای هند و روسیه و عمو سام.
با این حال 8 ایالتش تقریبا گرسنه اند، صورتش از نزاع های داخلی و پنجول های طالبان و آمریکا  زخمی ست. و از همه بد تر این بلای واویلای آسمانی(سیل کذایی ماه آگوست) پته دولت (های) بی فکر پاکستان را بدجوری روی آب ریخته. این ها هم گویا راه رفتن خودشان را فراموش کرده اند.
زمستان نزدیک است و قریب به 7 میلیون آواره در بلاتکلیفی مطلق به سر می برند. پایان خبر!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

لایق وصل تو که من نیستم

چادر گلی و قلب ها که تاپ تاپ می زنند
سوز کوه سنگی و عاشقانه های گداخته
اشک های ما
و شما که چقدر مهربان هستید
.
.
.
.
.

اذن به یک لحظه نگاهم بده

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

سدی بدون دریچه

آزادی مطبوعات و تعهد به رسالت مطبوعاتی در چند سال اخیر تبدیل به رویایی دست نایافتنی شده. مطبوعات وابسته و در انحصار دولت از یک سو، و لغو امتیاز یکی دو تا روزنامه و مجله مثلا آزاد از سوی دیگر و گرداب مجلات زرد وظیفه خطیر اطلاع رسانی را نزد اهالی فرهنگ کم رنگ و کم رنگ تر کرده. مدیران مسئول برای بقای سیستم خود مجبور به اعمال حجم عظیم سانسور در خبرها هستند. اگرچه اغلب دروغ نمی گویند اما واقعیت را طوری دیگر جلوه می دهد. طوری که مدیران بالا دستی به به و چه چه کنند و سهم ناچیز از یارانه ی کاغذ را حذف نکنند.
این روزها کم تر دیده ام کسی دغدغه "نداستن" مردم را داشته باشد. خبرنگار یا باید به دل بالادستی ها قلم بزند یا باید برود بمیرد.
روسا و صاحبان قدرت، لااقل در وزارت فرهنگ و ارشاد،  تصور می کنند سخت گیری هایی از این دست + راهی صحیح برای مقابله با کژروی ست. اما بی شک ابتدایی و خطرناک ترین اثر آن دامن زدن به بازار "شایعات" و شایعه پراکنان است. 
خبر مثل رودخانه است. اگر سنگی جلوی مسیرش را بگیرد طغیان می کند، راهی جدید برای عبور و نفوذ پیدا می کند. راهی که شاید از وسط زمین زراعی باشد و خرابی به بار بیاورد. 

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

جناب آقای "مَه پر" آقای "هِد سا" مدیر مسئول جناب صاحب امتیاز
آن میخ آهنینی که ما در این مدت سعی در فرو کردنش در مغز سنگی شما داشتیم چیزی جز تبیین و تفهیم تفاوت میان کلمه مقدس "منقتد" با "معترض، عوام فریب، تشنج آفرین و تفرقه افکن" نبوده.
من و امثال من برای منتقد بودن و شدن عرق ریخته ایم. سال ها در دانشگاهی درس خوانده ایم که امثال شما یا با سهمیه واردش شده اید یا با رابطه. امتحان دادیم و دود چراغ خوردیم همان زمانی که شما با تقلب نمره می آوردید.
منتقد فتنه گر نیست، دلسوز است. نه مثل تو که خیال می کنی دایه مهربان تر از مادری برای اقتصاد تورمی و سیاست پا در هوای ِ یتیم مانده ی مملکتت؛ که کفالتش به دست توست و هر بلایی سر این بچه یتیم می توانی بیاوری... گرچه دستت به جایی بند نیست فعلا. و من از این بابت خوشحالم. اما با دوام نخواهد بود خوشحالی ام...

آنچه امروز رویش پاتیناژ می روید خون جوانان مردم است که ایران را فرش کرده. دست و پای بریده و چشم و چار کور شده و ریه های سوراخ سوراخ مجروحین جنگ اسباب بازی نیست که دستت بگیری در شهر راه بروی برای تفاخر، برای مظلوم نمایی، و برای خودت حق تقدم درست کنی. خاک شلمچه روغن سرخ کردنی نیست که جگر مردم را در آن سرخ کنی به اسم اسلام و انقلاب. حرمت همه چیز را شکسته ای برای بالارفتن خودت. از انگشتر عقیق بگیر تا خاک کربلا... چفیه ات را دور گردنت بیندازهی بنشین روضه بخوان برای عوام. این که  اشک می ریزم به حال کبوتر سپید دین است در چنگ کفتارهایی چون تو. نه از هق هق های من در آوردی ات هنگام روضه خوانی.

یادم نمی رود بیت المال و بودجه دولتی را پیراهن عثمان کردی برای بیگاری کشیدن از ما. زمانی که همکاران یا اخراج شده بودند یا اغلب مجبور به استعفا یا در اعتصاب بودند. بار این مجله روی دوش من و آقای "دادا" و خانم "زیبا" بود. از شما که در نوشتن انشای چهارم دبستانتان هم مشکل داشتید، نمی شد انتظاری داشت... . منتی نیست. کاری بودی و حقوقی. اما محض اطلاع جناب عالی؛ حالت تهوع خانم "زیبا" خلاف تصور نشانه بارداری نبوده، بابت خستگی بوده. آقای "دادا" مجلس شب نشینی و می گساری در خانه اش برپا نبوده، آن هم هر شب! سرخی چشمانش به خاطر بی خوابی بوده. سرگیجه های من بابت دور دور رقصیدم در مهمانی ها نبوده، عوارض خیره شدن مداوم به مانیتور بوده!
و غیرتی که از آن دم می زنید حتی در تعمیر شوفاژ و سیستم تهویه هم جلوه نکرد برای آسایش زیر دستانت. که ما تابستان اینجا عرق ریخیتیم و زمستان به خود لرزیدیم و کک شما هم نگزید...
ای کاش لااقل پدر شما به جنگ نرفته بود می ماند شما را تربیت کند تا امروز چکمه ات روی گردن من و امثال من، راه هوا را برایمان بند نیاورد.
آقای"مَه پَر" اگر یک روز قاضی القضات شهر شوم می دهم دانه دانه ریش هایت را بکنند چون مرغ پر کنده و برعکس سوار قاطرت کنند در شهر بگردانند تا عبرت شود برای همه متظاهر ها. و آقای "هِد سا" می دهم تو را  از ریش آویزان کنند. تا همه بدانند ابزار عوام فریبی قلم من نیست، ریش توست که به جای رویش به سمت پایین برعکس روییده و جلوی چشمانت را گرفته. آنقدر که خدا را هم نمی توانی ببینی...



 *عصبانی ام. ناراحتم. از درد نفهمیدن و جهالت به خود می پیچم. من کلفتی می کنم در مدینه فاضله. شما را به خدا یکی به من نشانی دهد...
*بچه که بودم دلم بدجوری می تپید برای بچه های شهدا و جانبازان جنگ. برایم هم ردیف بزرگان احترام داشتند.  امروز با دهه60 تفاوتی نکرده ام. جز اینکه گاهی از دیدن سودجویی بعضی ها، و نه همه شان، قلبم به درد می آید. درد بدی ست...
جایی از نوشته ها تهمتی نزده ام. مخاطب خاص دارد. گرچه می توان عام هم به موضوع نگریست. اسامی را مخفف کرده ام.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

صندلی خالی زیر طاق نصرت

"طاق نصرت را دیروز علم کرده اند. نه به آن بزرگی که توی خیابان دیده ای البته. با برگ و گل های گلایل و میخک. به قاعده قد و قواره یک بچه جغله گل های روی ستون ها کچل شده اند. تک و توکی مانده سهم تنبل هایی که دیر می رسند. صغری خانم پیش از همه قرآن به دست زیر طاق منتظر سربازانی ست که به جنگ نادانی می روند. سربازها ردیف پشت سر هم قرآن را می بوسند. درست به تقلید از آنچه پیشتر در تلوزیون دیده بودند، از رزمندگان."
به این صحنه های قبل از عملیات البته باید نمک شیطنت کودکانه را هم افزود؛ از زیر قرآن رد می شویم و از پشت صغری خانم می دویم توی صف تا دوباره مادرانه قربان صدقه مان برود. من هم دو سه باری با رفیق فسقلی ام این بازی را تکرار می کنیم تا سرگرمی تازه ای پیدا شود.
صغری خانم بر خلاف اسمش قد بلند و درشت هیکل بود. فراش مدرسه جوان تر از آن بود که بابا صدایش بزنیم. در عوض صغری خانم مامان مدرسه بود. وقتی صندلی اش را کنار نیم وجب آبدارخانه می گذاشت و همه ذوق ما این بود که بعد از عبور با ترس و لرز از کنار مدیر و ناظم، بپریم به صغری خانم سلام کنیم و بگوید:"سلااااام مامان". با لبخند همیشه مهر شده ای توی صورت گوشت آلودش، محبوب ترین عضو از کادر مدرسه بود. بی شک و برای همه.
بهار همان سال بود که سکته مغزی کرد و به فاصله چند روز مرد. خبر سکته اش را ظهرسر نهار از خانم سبزه روی دفتر دار شنیدم. رفیق فسقلی ام هم با من بود. صغری خانم وقت برگشت از مدرسه توی تاکسی سکته کرد. راننده مردانگی می کند به بیمارستان می رساندش و باقی قضایا. توی مغزش غوغایی بوده که هیچ کدام از ما هرگز از آن خبر نداشتیم.
چند روزی با دعا و ثنا گذشت تا بالاخره خبر آمد. بعد از ظهر آن صبح کذایی مدرسه را تعطیل کردند تا بچه های قد و نیم قدِ دل شکسته، فرصت گریه کردن برای یتیمی مدرسه را داشته باشند.
تا آخر سال صندلی اش خالی ماند و مدیر کمتر برای بازدید دانش آموزان سر صف می آمد. حق داشت. همه وجودش می سوخت وقتی سلام کردن بچه ها را به صندلی خالی را می دید. من بوی سوختگی را می شنیدم وقتی ازکنارش می گذشتم. کسی به مدیر سلام نمی کرد.
سه- چهار ماه بعد کیفم را روی دوش انداختم و برای همیشه ازآن مدرسه رفتم. شاید چون کسی نبود تا مهر آینده زیر طاق نصرت برایم قرآن بگیرد..



چند تایی از همکلاسی ها و هم مدرسه ای هایم همان کودکی و نوجوانی جان باختند. ندا که سرطان امانش نداد. مریم که تصادف کرد و... من همیشه خیال می کردم صغری خانم زیر طاق نصرت بهشت قرآن بدست بچه ها را خوش امد می گوید. یک روزی برای من هم قران خواهد گرفت.




اولین رگبار پاییزی همین حالا که  می نویسم به شیشه ام می زند.


پاییز مبارک



......
این رنگی ترین و طلایی ترین خاطره از مدرسه است برای من. شما هم خاطره های رنگی از آن سال های دور دارید؟ برایم بنویسید...



۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

از دوست بپرسید چرا می شکند

توضیح: این ها را به حکم عقل، وظیفه،تکلیف یا حتی رفع تکلیف یا هر چه اسمش را بگذاری نوشته ام.

1. ساعت 7:30 یا شاید 7:45 درست نمی دانم ساعت ندارم. دست راستم را می کشم و آرنجم را صاف می کنم. نوک انگشتانم به شانه نفر جلویی می خورد. کسی هم از پشت بر شانه راستم دست می گذارد. هم صدا با بقیه می گویم: "یا مهدی! ارزقنی. اَجل اَلا زوهورش" .* اطرافیانم هر کدام به گونه ای دیگر این کلمات را ادا می کنند. آهنگ ها اما یکسان است. این جملات را از سال بالایی ها یاد گرفته ایم و آن ها نمی دانم از کی و کجا. من 10 ساله ام و یک دهه شصتی تمام عیار. برای ما دهه شصتی ها از جلو نظام و مراسم صبحگاه مدرسه اغلب با چنین جملاتی همراه بوده. امروزِ مدارس را خبر ندارم.

2. ساعت 14:35 میدان انقلاب ابتدای کارگرشمالی. گوشه ای دنج ایستاده ام کنار جمعیت. نه برای تهیه خبر، نه مصاحبه و نه هیچ. شاید به دلیلی که در توضیح بالا دادم. گُله به گُله نوشته ها و پلاکردهای مرگ بر این و مرگ بر آن. و الفاظ رکیک حتی. فحش و ناسزا و دری وری تمام قد و با افتخار روی پوستر ها خودنمایی می کند. کلام فاخری که زیبنده حمایت از "معجزه الهی" باشد پیدا نمی کنم.

3. ساعت 18 و چند دقیقه. حاشیه اتوبان همت. جنگی بوده میان انسان ها و کاغذها. انسان جنگ را برده و اجساد کاغذهی بی جان، تکه و پاره هر طرف. اینجا که من ایستاده ام، نزدیک جوی آب درست روبری ایستگاه اتبوس. یک تکه از پرچم مقدس ایران با نشان الله در وسط و حدود ده- دوازده تا الله اکبر از بیست و دو تا در حاشیه، یکی از کشتگان این جنگ است. نعش کش های شهرداری مشغول جمع آوری پس ماندهای راهپیمایی خواهند شد؛ همین امشب.

4. ساعت 19:37 درب ورودی مسجد فلان در محله بیسار. پوستر فوتوشاپی چهره "تری جونز" وسط آتش. قیافه برزخی یا شاید جهنمی اش. لابد کار یکی از دانشجویان گرافیک یا فارغ التحصیل ارتباط تصویری باشد. با این جمله در گوشه سمت راست: "هتک حرمت قرآن...". این پوستر به عمد به جای پادری جلوی درب مسجد گذاشته شده. خلق مسلمان لگدش می کنند، صورت تری جونز و کلمه مقدس قرآن را، قربتا الی الله.

5. عقیده ای در بین مسیحیان است گویا(نقل به مضمون)؛ اگر سیلی به شما زدند صورت بچرخانید تا ضربه ای برگونه دیگر شما بنوازند. نمی دانم این صحبت و عقیده پیامبر خدا عیسی بن مریم(ع) است یا دست پخت کلیسای قرون وسطی. اما ظرافتی دارد به هر حال برای جلوگیری از پرخاش هنگامه نزاع و دعوتی دارد، هرچند نامحسوس، به سعه صدر.

6. خون را با آب و ناسزا را با صبر پاک می کنند. ویقین که عقل تنها محو کننده جهل است.

7. حقیقتی را نمی توان کتمان کرد. سنگین و دردناک. هیزم آتش را مسلمانان روی هم چیده اند. نه همه آن ها، بلکه اغلب عوام. "درک فنتون" فقط کبریت را کشید. من هم جزو عوامم.

8. مرگ بر من که نداستن و ندانم کاری، ترجیع بند ابیات زندگی ام شده.

9. ...



___________________

*یا مهدی! ادرکنی. عجل علی ظهورک



۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

هرگز نمی آید

زندگی من از فردا شروع می شود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

مرگ من نگو

"مقدم" ها خانواده بزرگی نیستند. گرچه بودند. خیلی سال پیش. اما به مدد اخلاق گندشان یا آنقدر مجرد ماندند که بی وارث مردند، یا اینقدر همه را تاراندند تا شد این. چهار نفر و نصفی از یک قبیله بی سر و ته. حالا نه به این غلظت. شاید روی هم رفته 20-15 نفر آن هم با ارفاق. و این وسط من؟! جزو معدود دوستانی که هنوز فرصت نکرده اند از گروه خوب ها به دسته بد ها انتقال دهند. کلا دو تا لیست دارند. خوب ها، بدها. مثل مبصرهای دوره دبستان. واضح است لیست بدها پرو پیمان تر است و خوب ها لاغر تر و کمتر. دشمن تراشند به همه معنا.
    کاری به بازی های روانشناسی و نبودن یک قطره هوش هیجانی و نمره صفر روابط عمومیشان ندارم. حکایتم داستان نوه ای از این قبیله است که سر هر ناراحتی کوچک و بزرگی از پدرش ، بدجوری مزار پدربزرگش "مقدم بزرگ" را مورد عنایت قرار می دهد. شاید به اینجایش (کجایش؟!) رسیده. من هم بودم ایضا به همانجایم می رسید.(فکر بد نکن جان به لب می شدم!)
    دختر است این نوه. گویا دختر در طایفه ی مقدم ها منفور و ذلیل است. ورژن های مختلف دارد البته که رفیق من جزو بهترین هاست. اقتدارو اراده ای دارد از خود به هر صورت. اما بدجوری خودش را قربانی مقدم ها می داند. و زبانش که گرم می شود(زبانش، نه سرش!) گله هایش بیشتر از همان "مقدم بزرگ" است که بین فرزندانش تخم کینه و تفرقه کاشته. و حالا پدر و عموها و عمه ها سایه همدیگر را با تیر می زنند. و زبانشان تلخ است برای عام و خاص و چه و چه. خودش می گوید:" به جهنم! این وسط ارثیه قابل توجه "مقدم بزرگ" هم بلاتکلیف مانده و در حال نفله شدن است. نه از محبت خانوادگی خبری ست نه از ثروت آن. خسر الدنیا و الآخره"
    بدی پدر بزرگ را که می گوید(خودم هم چند مرتبه ای بالاجبار دیده بودمش در قدیم. خدابیامرز بدجوری زبانش تلخ بود.) ته دلم می گویم:" رفیق! این جد بزرگ شما هم قطعا قربانی بوده. قربانی ندادنم کاری های لابد پدری- مادری... چه می دانم. زخم خورده ی بد اخلاقی و تندی بوده. نشتر زبان تلخی روی قلبش آزارش می داده. زخم مانده، سرباز کرده، چرک کرده. چرک ریخته توی زندگی شما. پسرانش. دخترانش. نوه ها و عروسها و دامادها... حالا تو را هم عفونی کرده. انقدر نیفت به جان این زخم. مرهم و دواگلی بگذار لا اقل تو به بعدی انتقال ندهی."
    این ها نمی دانم دلداریست یا نمک روی زخم. بلند نمی گویم به هر حال. کینه اش شتری تر از این حرفهاست. گوشش بدهکار نیست. می دانم!


پ.ن: "مقدم" ادامه فامیلی این رفیق ماست. ادامه ای که مدت هاست حتی از شناسنامه هم حذف کرده اند. معدودی می دانند که هیچ کدام جز من، اینترنت باز نیستند شکر خدا.


۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

گواهینامه پروفسور ثبوتی

پشت فرمان نشستم و استارت زدم. خیلی عادی با خیالی آسوده. گرچه قلبم تندتر از حد معمول می زد و صدایش در گوشم می پیچید، اما علتی برای ترس نمی دیدم.


سخت گیری ها تازه شروع شده بود و گمانم ابلاغیه هایی هم بود برای برایش. افسر ما خانم بود و این تنها بخش نگران کنند ماجرا. در کوچه فرعی به عرض کمتر از ده متر و طول حدود 40 متر دستور می داد سرعتت را آنقدر بالا ببری تا دور موتور به سه ونیم برسد و دنده ات را به سرعت عوض کنی تا دنده سه . اغلب هنرجوها نمی توانستند و رد می شدند. و آن تک و توکی که می توانستند، مثل من به جرم سرعت بالا در کوچه کم عرض محروم از داشتن گواهینامه.

خانم محترم نمی خواست کسی را قبول کند. و این بهترین بهانه بود. به تعبیری هر گونه عمل می کردی محل اشکال داشت.

این داستان قدیمی دوباره مثل برق از ذهنم گذشت، در کسری از ثانیه، زمانی که پاسخ پروفسور ثبوتی* را خواندم در مورد علت بر کناری اش، که متهم شده بود خودش و دانشگاهش به نداشتن دفتر نهاد نمایندگی رهبری.



*پروفسور ثبوتی در ضیافت افطار:"وقتی دست آقایان به مینی ژوب مادرشان نمی رسید من استاد دانشگاه بودم ... بنده با رییس نهاد رهبری در دانشگاه ها دوست بوده و هستم و بارها از ایشان تقاضای معرفی شخصی به عنوان نماینده رهبری در دانشگاه را هم کتباً و هم شفاهاً کرده ام که ایشان فرموده بود دانشگاه شما کوچک است و دانشجویان زیادی ندارد، شما نماینده من در آن دانشگاه".


مثل نان بیات شده است نوشته های تاریخ گذشته. من به حکم ژورنالیست بودنم خوب می دانم این را. ولی برکناری پروفسور چنان داغ است که به این زودی ها نه گمانم بیات شود...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سرچشمه

"مشایی مشکل اول مملکت نیست." این جمله را زیاد شنیده ایم. (خواستم چندتایی لینک بدهم. ولی نمی دهم!) رئیس دولت هم تمام قد از رئیس دفترش دفاع می کند. و دوستان اصول گرا هم اغلب و نه همه. و افاضات مداحان اهل بیت را هم شنیده اید. که من در هیچ مجلسی انقدر جرئت(بخوانید وقاحت) ندارم که نقل قول کنم.
بحران و بلای اول مملکت تحریم ها و تورم و چه و چه است. بله من هم قبول دارم. همه قبول داریم. اما داشتم کلاهم را قاضی می کردم که عامل دامن زننده به بحران ها چیست؟ یا بهتر بگویم کیست؟ شاید سیاست ها غلط ما. یا ادبیات نادرست ما. اشتباهات ماست که دامن به بحران و فتنه می زند. اشتباهات آدم هایی که مشکل اول نیستند ولی مشکل تراشان اولند.


بند دوم  اشاره ای خاص به شخصی خاص ندارد.







۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

از اینجا رانده از آنجا مانده

اعتراف می کنم پیش از این وبلاگ – که حتی خودم هم باورم شده اولین وبلاگم است- در بلاگفا خانه ای محقر و سوت و کور داشتم. با مخفف اسمم می نوشتم. نوشته های قدیمم با هزار دعا و نذر و صلوات بود، مبادا به فلانی بر بخورد. از ترس بلاگیری در دنیای حقیقی آدرس را که توی دفترچه ام نوشته بودم بلعیدم. جیمز باند بازی بود تا وبلاگ نویسی. نه مهمانی می دادم نه مهمان دعوت می کردم. نه هیچ. خانه هاویشام بود برای خودش. بگذریم. حالا هم در بخت آزمایی دل شیر نبرده ام! از فریادهای مکرر سکوت در آستانه کر شدن بودم. می ترسیدم در تنهایی بمیرم و جنازه ام بوی گند بگیرد و کسی هم نفهمد من مرده ام. این شد که گفتم گمنامی بس است هر چه بادا باد بگذار راحت بمیرم!

اما چرا من و خیلی ها مثل من برای خانه دار شدن در اینترنت صاف می آیند سراغ سرویس های خارجکی؟ یا چرا حرفه ای ها اسباب کشی می کنند به بلاگر و وردپرس و کجا و کجا؟! علیرضا شیرازی لولوست؟ یا پرشین بلاگ جن دارد؟ نه! تو هم خوب می دانی که اینطور نیست.
این قصه شاید برگردان مجازی همان اتفاقی باشد که در دنیای حقیقی رخ داده. لا اقل در این5 ساله. و اوجش در یکسال و نیم اخیر. بازی های سیاسی را بگذار کنار. چپ و راست را ول کن کمی واقع بین باش. ما از سازمخالف ترس داریم. از منتقد وحشت داریم. ما یا لااقل خیلی از ما. می ترسیم کسی مخالف ما حرف بزند. کسی متفاوت فکر کند. کسی جور دیگر بنویسد. خاصه اگر نوشته هایش بزک کرده باشند. قلمش خوش آب و رنگ باشد. این فرد (هر که می خواهد باشد مهم نیست) متهم است. حرفش کفر است. فکرش الحادیست. نوشته هایش آیات شیطانیست. باید خفه اش کنیم تا دم نزند. فرقی نمی کند دوست قدیمی بوده یا دشمن دیرین. هر دو یکسانند چون ما از حرفشان رو دل کرده ایم. من روغن و نعنایش را زیاد کردم ولی ماجرا به همین تلخیست.
از طرفی آدمیزاد دوست دارد حرف بزند، بنویسد، عقیده مطرح کند. دلسوزی و انتقاد کند. فرض کن رفیق و هم کیش و هم وطنت باشد. حتی بدانی که دلسوز و نگرانت هست. حال اگر خودی ها اجازه ندهند چه می کند؟ اگر از دوست تو گوشی بخورد کجا می رود؟ اگر رفیق دلش را شکست به چه کسی پناه می برد؟ یک راهش خفه شدن و خون جگر خوردن و دم نزدن است. تنها و دل شکسته گوشه عزلت گزیدن است. مدفون شدن در قبرستان افسردگیست. یک راه دیگر اما فراراست. فرار به سوی آزادی.

فراجناحی نوشتم. فراجناحی بخوانید لطفا. اثری اگر داشته باشد هزار برابر است.






1. مطلقا معتقد نیستم آن ها که فرار می کنند به آزادی می رسند.اما نباید ندانم کاری و بی طاقتی ها و بداخلاقی ها سکوی پرتاب شود برای بیرون کردن رفیقان. وا اسفا اگر جایی که می روند سراب آزادی باشد نه خودِ آن.
2.خیلی ها تا پا بیرون از خانه می گذارند گم می شوند. حرف من این است چرا کاری می کنیم تا از خانه فرار کنند. چرا فراریشان می دهیم؟
3.اینجا محتاط تر می نویسم. خیلی محتاط تر.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مرغ کُرچ

برای من اوقاتی پیش می آید (درست نمی دانم چرا و چه مواقعی در سال) کُرچ می شوم. نه که بخواهم روی تخم مرغی بخوابم به نیت جوجه کشی. که مداد (بخوانید کیبورد) دستم می گیرم به نیت نویسندگی! و انصافا خوراک چند ماه حاضر می شود. یه چیزی شبیه غذای نیمه آماده فرض کن. اغلب می گذارمشان طبقه پایین فریز. کپک نزنند.


حالا هم کرچ شده ام!

پ ن: برای منه ویراستار این سه چهار خط، یه دنیا غلط فاحش دستور زبانی دارد. ولی بیخیال همینطور غلط غولوط بهتر است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

منم...اومدم

میز را دستمال کشیده ام و قوری قل قل می کند. بفرمایید یک فنجان چای...

سلام!


من همینجا هستم گیتی جان خیالت تخت. امروز از دیروز به خودم شبیه ترم حتی...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

لیلی کُشون

علی را کشتند.
یه هفته،
یک ماه،
یا یک سال پیش. فرقی نمی کند.
من یکسال پیش شنیدم.
23 اردیبهشت 88.
چهارده دقیقه مانده به نه شب.
همین ها خاطرم مانده.
خود علی بود.
رنگ پریده.


پرستار به خاطر تعهد حرفه ای اش، تمام پرده ها را کشید.
با این کار او را از بقیه بیماران آی سی یو جدا کرد.
و با دقت ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت.

اثر زخم ها هیچ وقت دیده نشد.
مستقیم ریه را هدف گرفته بودند.
و از درون، وجودش را نابود کرده بودند.

اگر چشمهایش باز بود شاید می توانستم بفهمم این رهرو عاشق در آخرین لحظه، هنوز چشم به بلندی های دست نیافتنی داشت، یا پشیمان، به راه سختی که آمده بود نگاه می کرد.



++ مرا شاید نشناسید. به هر حال کپی کار نیستم. اما این یکی را بگذارید به حساب دل.

++ علی برایم در حکم نوعی برادر خوانده بود. بزرگترو تکیه گاهی که همیشه می شد رویش حساب کرد.
32 ساله بود و زمان جنگ دبستانی، با این حال قاتلش یک بمبِ شیمیاییِ بعثی بود...

++ یک جایی همین نزدیکی هاست. با باران می آید. سلامی می کند. زود می رود.
علی بود. علی بود که بوی خاک باران خورده می داد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

تو بوی خاک باران خورده می دادی...


یک جایی همین نزدیکی هاست. وقتی باران می آید اجازه دارد به ما سری بزند. می آید سلامی می دهد. زود می رود...

خوابی یا بیدار؟

دلم شور می زند و خوابم نمی برد. کلی کار دارم که باز هم خواب را برایم حرام می کند. حالا که می نویسم 3 بعد از نیمه شب است و زاهدان بیدار می شوند نوافل بخوانند و من در دور باطل دنیا چرخ می زنم.
یکسالی می گذر. از خیلی چیزها. یکی همین طرحی که دادم برای وزارت کار. حالا بعد از یکسال تلفنی، و پیغامی روی پیغام گیر که بله بیایید گندم ها را درو کنید. مدرکی می دهند که قاب کنیم بزنیم به دیوار. نمی دانم فردا چه خواهد شد ولی با خانم "ن" قرار دارم تا با هم گندم ها را درو کنیم.
در کل زندگی ام سه یا چهار تا آرزو داشتم که شکر خدا به هیچ کدام نرسیدم. الحمدلله علی کل حال. اما یکی دیگر هم اضافه می شود به این کلکسیون. اینکه کاش می شد تا خواب مرگ، نخوابم. بس که کار دارم و زمان ندارم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

مولا مپسند لوطیان خوار شوند


من عشق و کتم فعف ثم مات، مات شهیدا...

یک نفر به من بگوید بعد از این همه، چاره ای جز مرگ باقی می ماند؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بندباز

کار سختی خواهد بود زندگی؛ اگر بخش اعظم آن راه رفتن روی طناب پوسیده دیگران باشد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

انرژی پتانسیل

تنها بنشین مگر با کسانی که از تو بهترند. و با کسانی که از تو بهترند منشین مگر استعداد بهتر شدن در وجودت نهفته داشته باشی.

از فرستاده خدا پیامبر درون

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

راه من

این من نبودم که تنهایی را انتخاب کردم؛ تنهایی بود که من را انتخاب کرد...

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

پرده آخر

**نوروز 89 بود یا اسفند 88 درست یادم نیست. اما در فوتوبلاگ دوست عزیزم لیدی زنبق عکسی دیدم با تیتر "ماهی ها عاشق می شوند" که آن روز از کنارش راحت گذشتم. اما درست چهل روز بعد از پرواز پدربزرگ شاهد پرده آخر یک عاشقانه ی دل انگیز بودم. اما انگار کمی دیر رسیدم...این ها را اختصاصی برای لیدی زنبق نوشتم. در کامنت دانی آخرین پستش...**

"یک چیزی دیدم گفتم فقط برای تو بگویم لیدی زنبق.افزودن تصوير

چهلم پدربزرگم همین پنجشنبه بود. هوا هم همانطور بود که دوست داشت. ابری و بارانی. مجلس تمام شد و اشک پاک کردم و خداحافظی ها و آرزوهای خوب فامیل را با همان دستمال توی جیبم گذاشتم، که حوض مسجد نظرم را جلب کرد. معلوم بود بچه های محله ماهی قرمزهای عید را که جان سالم در برده بودند از کلر آب تهران در حوض مسجد به امانت گذاشته بودند.

بین آن همه ماهی یکی بود که من تا به امروز مثلش را ندیدم. سیاه بود. یک دست سیاه. عین همان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی. انگار از وسط کتابش بیرون پریده باشد و توی حوض وووول بخورد. به قاعده یک کف دست من بود. دیدم میان ماهی ها خیلی بی تابی می کند. با نگاه تعقیبش کردم و دیدم چیزی که باور نمی کنی.ماهی سیاه می رفت سمت غربی حوض که گویا شنا کردن آنجا زیاد پر طرفدار نبود. می رفت خدمت یک ماهی قرمز کوچولو به اندازه دو بند انگشت. ریزه میزه و ظریف که روی تن سرخش با قلموی 4 صفرخطوط سفیدی نقاشی کرده بود دست خلقت.

می رفت مدام تلنگر می زد به ماهی بیچاره. انگار التماسش می کرد. هی نازش می کرد. نمی دانم. زبان ماهی ها را بلد نیستم. اما گمانم قربان صدقه اش می رفت. ماهی قرمز روی آب آمده بود و تو معنی اش را خوب می دانی وقتی ماهی روی آب بیاید یعنی چه.

پریشان می شد ماهی سیاه می رفت هراسان به سوی جمعیت ماهی ها سمت شرقی حوض و مدام به دست و پایشان می افتاد که بیایید محبوب من مدتی ست خوابیده. بیدار نمی شود. جوابم را نمی دهد. بیایید ببینید توی این آب زلال چه خاکی بر سرم شده..."

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

چای ساعت پنج

دو تا قند. یک تکه کیک. فنجان محبوبم. و حتی قاشق چای خوری. همگی هستند. اما من توی این چهل روز هنوز عادت نکرده ام تنهایی چای بخورم. آن هم چای ساعت پنج...
فردا می شود چهل روز...

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله الرحمن الرحیم
می نویسم. این طرف و آن طرف. نشریات کاغذی و گمانم برخی هم اینترنتی.
حالا یک خاک انداز دستم گرفتم خودم را، همه خودم یا بخشی از خودم را اینجا جمع کنم.
نام این خانه به یاد اسماعیل است. و به یاد چای ساعت 5 که با هم می خوردیم. هر روز عصر.
پدر بزرگم اسماعیل. نقاش زیباترین لحظه های کودکی ام.