**نوروز 89 بود یا اسفند 88 درست یادم نیست. اما در فوتوبلاگ دوست عزیزم لیدی زنبق عکسی دیدم با تیتر "ماهی ها عاشق می شوند" که آن روز از کنارش راحت گذشتم. اما درست چهل روز بعد از پرواز پدربزرگ شاهد پرده آخر یک عاشقانه ی دل انگیز بودم. اما انگار کمی دیر رسیدم...این ها را اختصاصی برای لیدی زنبق نوشتم. در کامنت دانی آخرین پستش...**
"یک چیزی دیدم گفتم فقط برای تو بگویم لیدی زنبق.
چهلم پدربزرگم همین پنجشنبه بود. هوا هم همانطور بود که دوست داشت. ابری و بارانی. مجلس تمام شد و اشک پاک کردم و خداحافظی ها و آرزوهای خوب فامیل را با همان دستمال توی جیبم گذاشتم، که حوض مسجد نظرم را جلب کرد. معلوم بود بچه های محله ماهی قرمزهای عید را که جان سالم در برده بودند از کلر آب تهران در حوض مسجد به امانت گذاشته بودند.
بین آن همه ماهی یکی بود که من تا به امروز مثلش را ندیدم. سیاه بود. یک دست سیاه. عین همان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی. انگار از وسط کتابش بیرون پریده باشد و توی حوض وووول بخورد. به قاعده یک کف دست من بود. دیدم میان ماهی ها خیلی بی تابی می کند. با نگاه تعقیبش کردم و دیدم چیزی که باور نمی کنی.ماهی سیاه می رفت سمت غربی حوض که گویا شنا کردن آنجا زیاد پر طرفدار نبود. می رفت خدمت یک ماهی قرمز کوچولو به اندازه دو بند انگشت. ریزه میزه و ظریف که روی تن سرخش با قلموی 4 صفرخطوط سفیدی نقاشی کرده بود دست خلقت.
می رفت مدام تلنگر می زد به ماهی بیچاره. انگار التماسش می کرد. هی نازش می کرد. نمی دانم. زبان ماهی ها را بلد نیستم. اما گمانم قربان صدقه اش می رفت. ماهی قرمز روی آب آمده بود و تو معنی اش را خوب می دانی وقتی ماهی روی آب بیاید یعنی چه.
پریشان می شد ماهی سیاه می رفت هراسان به سوی جمعیت ماهی ها سمت شرقی حوض و مدام به دست و پایشان می افتاد که بیایید محبوب من مدتی ست خوابیده. بیدار نمی شود. جوابم را نمی دهد. بیایید ببینید توی این آب زلال چه خاکی بر سرم شده..."