۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

لیلی کُشون

علی را کشتند.
یه هفته،
یک ماه،
یا یک سال پیش. فرقی نمی کند.
من یکسال پیش شنیدم.
23 اردیبهشت 88.
چهارده دقیقه مانده به نه شب.
همین ها خاطرم مانده.
خود علی بود.
رنگ پریده.


پرستار به خاطر تعهد حرفه ای اش، تمام پرده ها را کشید.
با این کار او را از بقیه بیماران آی سی یو جدا کرد.
و با دقت ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت.

اثر زخم ها هیچ وقت دیده نشد.
مستقیم ریه را هدف گرفته بودند.
و از درون، وجودش را نابود کرده بودند.

اگر چشمهایش باز بود شاید می توانستم بفهمم این رهرو عاشق در آخرین لحظه، هنوز چشم به بلندی های دست نیافتنی داشت، یا پشیمان، به راه سختی که آمده بود نگاه می کرد.



++ مرا شاید نشناسید. به هر حال کپی کار نیستم. اما این یکی را بگذارید به حساب دل.

++ علی برایم در حکم نوعی برادر خوانده بود. بزرگترو تکیه گاهی که همیشه می شد رویش حساب کرد.
32 ساله بود و زمان جنگ دبستانی، با این حال قاتلش یک بمبِ شیمیاییِ بعثی بود...

++ یک جایی همین نزدیکی هاست. با باران می آید. سلامی می کند. زود می رود.
علی بود. علی بود که بوی خاک باران خورده می داد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

تو بوی خاک باران خورده می دادی...


یک جایی همین نزدیکی هاست. وقتی باران می آید اجازه دارد به ما سری بزند. می آید سلامی می دهد. زود می رود...

خوابی یا بیدار؟

دلم شور می زند و خوابم نمی برد. کلی کار دارم که باز هم خواب را برایم حرام می کند. حالا که می نویسم 3 بعد از نیمه شب است و زاهدان بیدار می شوند نوافل بخوانند و من در دور باطل دنیا چرخ می زنم.
یکسالی می گذر. از خیلی چیزها. یکی همین طرحی که دادم برای وزارت کار. حالا بعد از یکسال تلفنی، و پیغامی روی پیغام گیر که بله بیایید گندم ها را درو کنید. مدرکی می دهند که قاب کنیم بزنیم به دیوار. نمی دانم فردا چه خواهد شد ولی با خانم "ن" قرار دارم تا با هم گندم ها را درو کنیم.
در کل زندگی ام سه یا چهار تا آرزو داشتم که شکر خدا به هیچ کدام نرسیدم. الحمدلله علی کل حال. اما یکی دیگر هم اضافه می شود به این کلکسیون. اینکه کاش می شد تا خواب مرگ، نخوابم. بس که کار دارم و زمان ندارم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

مولا مپسند لوطیان خوار شوند


من عشق و کتم فعف ثم مات، مات شهیدا...

یک نفر به من بگوید بعد از این همه، چاره ای جز مرگ باقی می ماند؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بندباز

کار سختی خواهد بود زندگی؛ اگر بخش اعظم آن راه رفتن روی طناب پوسیده دیگران باشد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

انرژی پتانسیل

تنها بنشین مگر با کسانی که از تو بهترند. و با کسانی که از تو بهترند منشین مگر استعداد بهتر شدن در وجودت نهفته داشته باشی.

از فرستاده خدا پیامبر درون

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

راه من

این من نبودم که تنهایی را انتخاب کردم؛ تنهایی بود که من را انتخاب کرد...