۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سرچشمه

"مشایی مشکل اول مملکت نیست." این جمله را زیاد شنیده ایم. (خواستم چندتایی لینک بدهم. ولی نمی دهم!) رئیس دولت هم تمام قد از رئیس دفترش دفاع می کند. و دوستان اصول گرا هم اغلب و نه همه. و افاضات مداحان اهل بیت را هم شنیده اید. که من در هیچ مجلسی انقدر جرئت(بخوانید وقاحت) ندارم که نقل قول کنم.
بحران و بلای اول مملکت تحریم ها و تورم و چه و چه است. بله من هم قبول دارم. همه قبول داریم. اما داشتم کلاهم را قاضی می کردم که عامل دامن زننده به بحران ها چیست؟ یا بهتر بگویم کیست؟ شاید سیاست ها غلط ما. یا ادبیات نادرست ما. اشتباهات ماست که دامن به بحران و فتنه می زند. اشتباهات آدم هایی که مشکل اول نیستند ولی مشکل تراشان اولند.


بند دوم  اشاره ای خاص به شخصی خاص ندارد.







۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

از اینجا رانده از آنجا مانده

اعتراف می کنم پیش از این وبلاگ – که حتی خودم هم باورم شده اولین وبلاگم است- در بلاگفا خانه ای محقر و سوت و کور داشتم. با مخفف اسمم می نوشتم. نوشته های قدیمم با هزار دعا و نذر و صلوات بود، مبادا به فلانی بر بخورد. از ترس بلاگیری در دنیای حقیقی آدرس را که توی دفترچه ام نوشته بودم بلعیدم. جیمز باند بازی بود تا وبلاگ نویسی. نه مهمانی می دادم نه مهمان دعوت می کردم. نه هیچ. خانه هاویشام بود برای خودش. بگذریم. حالا هم در بخت آزمایی دل شیر نبرده ام! از فریادهای مکرر سکوت در آستانه کر شدن بودم. می ترسیدم در تنهایی بمیرم و جنازه ام بوی گند بگیرد و کسی هم نفهمد من مرده ام. این شد که گفتم گمنامی بس است هر چه بادا باد بگذار راحت بمیرم!

اما چرا من و خیلی ها مثل من برای خانه دار شدن در اینترنت صاف می آیند سراغ سرویس های خارجکی؟ یا چرا حرفه ای ها اسباب کشی می کنند به بلاگر و وردپرس و کجا و کجا؟! علیرضا شیرازی لولوست؟ یا پرشین بلاگ جن دارد؟ نه! تو هم خوب می دانی که اینطور نیست.
این قصه شاید برگردان مجازی همان اتفاقی باشد که در دنیای حقیقی رخ داده. لا اقل در این5 ساله. و اوجش در یکسال و نیم اخیر. بازی های سیاسی را بگذار کنار. چپ و راست را ول کن کمی واقع بین باش. ما از سازمخالف ترس داریم. از منتقد وحشت داریم. ما یا لااقل خیلی از ما. می ترسیم کسی مخالف ما حرف بزند. کسی متفاوت فکر کند. کسی جور دیگر بنویسد. خاصه اگر نوشته هایش بزک کرده باشند. قلمش خوش آب و رنگ باشد. این فرد (هر که می خواهد باشد مهم نیست) متهم است. حرفش کفر است. فکرش الحادیست. نوشته هایش آیات شیطانیست. باید خفه اش کنیم تا دم نزند. فرقی نمی کند دوست قدیمی بوده یا دشمن دیرین. هر دو یکسانند چون ما از حرفشان رو دل کرده ایم. من روغن و نعنایش را زیاد کردم ولی ماجرا به همین تلخیست.
از طرفی آدمیزاد دوست دارد حرف بزند، بنویسد، عقیده مطرح کند. دلسوزی و انتقاد کند. فرض کن رفیق و هم کیش و هم وطنت باشد. حتی بدانی که دلسوز و نگرانت هست. حال اگر خودی ها اجازه ندهند چه می کند؟ اگر از دوست تو گوشی بخورد کجا می رود؟ اگر رفیق دلش را شکست به چه کسی پناه می برد؟ یک راهش خفه شدن و خون جگر خوردن و دم نزدن است. تنها و دل شکسته گوشه عزلت گزیدن است. مدفون شدن در قبرستان افسردگیست. یک راه دیگر اما فراراست. فرار به سوی آزادی.

فراجناحی نوشتم. فراجناحی بخوانید لطفا. اثری اگر داشته باشد هزار برابر است.






1. مطلقا معتقد نیستم آن ها که فرار می کنند به آزادی می رسند.اما نباید ندانم کاری و بی طاقتی ها و بداخلاقی ها سکوی پرتاب شود برای بیرون کردن رفیقان. وا اسفا اگر جایی که می روند سراب آزادی باشد نه خودِ آن.
2.خیلی ها تا پا بیرون از خانه می گذارند گم می شوند. حرف من این است چرا کاری می کنیم تا از خانه فرار کنند. چرا فراریشان می دهیم؟
3.اینجا محتاط تر می نویسم. خیلی محتاط تر.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مرغ کُرچ

برای من اوقاتی پیش می آید (درست نمی دانم چرا و چه مواقعی در سال) کُرچ می شوم. نه که بخواهم روی تخم مرغی بخوابم به نیت جوجه کشی. که مداد (بخوانید کیبورد) دستم می گیرم به نیت نویسندگی! و انصافا خوراک چند ماه حاضر می شود. یه چیزی شبیه غذای نیمه آماده فرض کن. اغلب می گذارمشان طبقه پایین فریز. کپک نزنند.


حالا هم کرچ شده ام!

پ ن: برای منه ویراستار این سه چهار خط، یه دنیا غلط فاحش دستور زبانی دارد. ولی بیخیال همینطور غلط غولوط بهتر است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

منم...اومدم

میز را دستمال کشیده ام و قوری قل قل می کند. بفرمایید یک فنجان چای...

سلام!


من همینجا هستم گیتی جان خیالت تخت. امروز از دیروز به خودم شبیه ترم حتی...