۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

بن بست آبی ِ کودکی

زندگی در آن سال ها برای توتُنگ بود، اما برای من دریا...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

عکس زمین در آینه بهشت

نیوتن با یک سیب جاذبه زمین را کشف کرد. همان سیبی که آدم با آن دافعه بهشت را کشف کرده بود...
رو به روی آینه هم که بایستی، راست را چپ نشان می دهد، چپ را راست...

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مقتدای انسانیت

کودک نوپا از دست مادر آویزان است و با قدم های ناتوان اولین تجربه های پله نوردی را به سختی پشت سر می گذارد. مادر وردی به کودک می آموزد تا راه بر او هموار شود:" آریانا! بگو یا علی" و آریانا ناشیانه می گوید: "یا عیی" ...
کودک هنوز بزرگ نشده. تنها می داند برای بزرگ شدن باید از پله های انسانیت بالا رفتن. پلکانی که راهی به بالا ندارد مگر آنکه "یا علی" گویان قدم برآن گذارد.
با همه خوشی ها و تبریکات این روزها، اما یادمان نمی رود خط شیعه را درتاریخ با خون نوشته اند. رد سرخی که امتدادش را از لحظه اکنون بگیری، به محراب مسجد کوفه می رسی. شب عید روضه خوانی روا نیست.
میلاد امامت است فردا. تو حالا اعتقاد داری یا نه، اما از من بپذیر تبریک را برای بالا رفتن دستی که مقتدای انسانیت است.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

کد اجلال!! *

چندی قبل پس از انتشار مقاله ای که حدس می زدم جنجالی شود، و نشد کسی (که درست یادم نیست ایرانا بود یا شاید هم دوست یاهمکاری) نهیبی زد که؛ "آریانا! تو خیال کرده ای مردم از انتهای مغزت خبر دارند؟! یا خیال کرده ای همه قدرت فکر خوانی دارند؟! راست و پوست کنده حرف دلت را بنویس. چرا هی به خود می پیچی تا در لفافه سخن بگویی؟!"
شاید راست می گفت. گرچه آن زمان حق را به او ندادم.
پیش از انتشار پست قبل تصور می کردم باز چنین شود. ولی ازمن بپذیرید گاه پیش می آید آدمیزاد بخواهد حرفی را در لفافه! فریاد زند.
شاید من حق گیج کردن خوانندگانم رانداشته باشم. شاید می بایست در پست قبل رک و روراست می گفتم دلم از امروز بسیج گرفته. بسیجی که مدرسه عشق بود و...
__________
* کپی رایت: کد(رمز) داوینچی!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

غیرانتفاعی نمونه دولتی

این جشن تولد سی و دو سالگیست. مدت زیادی نمی گذرد از آن سال ها که من و شما هم، و همه هم، شاگردان این مدرسه بودیم. سر یک کلاس می نشستیم، سر یک سفره نان و پنیر می خوردیم، شبیه هم لباس می پوشیدیم و... 
دور است این سال ها و زمان برای مرورش دیر. فراموش می کنیم یا حتی انکار.
اما حقیقت این بود که ما مشق عشق می کردیم. و قرار بر این بود که گروه سرود مدرسه شعر دلدادگی بخواند. 
اما این اواخر مدرسه نمونه مردمی را دولتی کردند. همین شد که کوک سازها پرید. جوهر ریخت روی دفتر مشق و همه سفیدی کاغذ را سیاه کرد. پرونده خیلی ها را زدند زیر بغلشان. اخراجی زیاد داشته مدرسه.   
و حالا... حالا را دیگر شما بگویید. با عینک خودتان هر جور مایلید ببینید امروزش را. دیروزش اما همان بود که گفتم. من که شک ندارم...

حال و روز مدرسه نمونه مردمی که زیر بیرق دولت برود، لاجرم همان حالی ست که مدرسه این روزها دارد. نان دولتی خوردن آدم را مجبور می کند. مجبور می کند زیر علم ولی نعمتش سینه بزند. مجبور می کند صدایی که ولی نعمت خوش ندارد را خفه کند، فارغ از اینکه دوست باشد، دلسوز باشد یا دشمن.
کجا بود که قرار بود مدرسه عشق باشد و مکتب دلدادگی؟! هنوز هست؟! نمی دانم. پاسخ سوال به عهده شما...من در این فقره سکوت می کنم.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

سرزمین نفرین شده

آقای "احدی فر" همکار فرهیخته و فرهنگی نویسمان چند روزیست برای یک سفر کاری- زیارتی عازم عتبات عالیات شده اند و ما دل توی دلمان نیست از این اوضاع عراق. گرچه چند روزیست خبری از تق و توق ها نیست به هر حال...
عراق آزاد رویاییست که باید به گور برد. این اعتقاد شخصی من است. لااقل تا زمان موعود و حکومت منجی، عراق روی خوش نخواهد دید.
از بعد از حکومت حسن بن علی مجتبی(ع)، که معاویه ملعون با شارلاتان بازی و عوام فریبی حکومت را قصب کرد، تا همین امروز، کشور های عربی بالاخص عراق، هر چه حاکم به خود دیده اند یا حرام زاده بوده یا حرام لقمه. جز تک و توکی البته که لابه لای صفحات تاریخ نامشان گم می شود. و این آخری که شما هم یادتان هست. صدام دیوانه که هم خودش، هم مملکتش، هم همسایگانش را دسته جمعی به خاک سیاه نشاند. حالا هم این فرش خونی که محصول مشترک اشغالگران است والبته القاعده و پس مانده های حزب بعث.
این ها همه عبرت نمی شود انگار. حالا که رئیس جمهور و رئیس پارلمان و نخست وزیر انتخاب شده اند، فراکسیون ها بر سر تقسیم وزارت خانه ها به جان هم افتاده اند. امیدوارم بتواننند مشکلاتشان را با حرف بحث و چانه زنی حل و فصل کنند و نیازی به ترقه بازی نباشد.
مجال نوشتن ندارم. عودت می دهم به آینده تا اگر عمری بود و رمقی در این انگشتان بیشتر با هم گپ بزینم. گپی تاریخی- سیاسی...
هنوز دغدغه دارم در باب موضوع پست قبل. این هم باشد برای آینده ای که مشغله ها کم تر شده باشد...

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

ته تغاری سعدی یا فرزند ارشد جهالت؟

در گوشه کنار و سوراخ سمبه های اینترنت سرک می کشیدم که دیدم دوستی در باب معانی آن دسته از لغات عربی، که در فارسی هم پرکاربرد است، افاضه فرموده. گرچه من معنای دقیق همه عبارات را نمی دانستم، اما باید به صحت گفتار کسی که "باقر" از ریشه "بقر" می داند و "سکینه" را هم خانواده نزدیک "مسکین"، شک کرد. این دوست ما به خیال خودش یک بار دیگر برتری فارسی بر عربی را به اثبات رسانده و در ذهنش انتقام سختی از عرب زبان ها گرفته.
شاید واکنش هایی احساسی از این دست پس از انتشار سخنان یکی از رهبران عرب دور از ذهن هم نیاشد.  من هنوز فرصت نکرده ام متن و فیلم سخنرانی را از سایت مقاومت یا یوتیوب دانلود کنم. پس مستقیم و مستدل نشنیده ام هنوز و از شما چه پنهان تا نبینم باور نمی کنم.اشکالی ندارد شما هم اسم مرا بگذار"آری شکاک"*!!
با این حال  به نقل قول دوستان مورد وثوق، اعتماد کردم و با خودم کلنجار رفتم یکی دو سطری در این زمینه خطی خطی کنم. اما هر بار کسی از درونم، از آن بخش روشن و شفاف و سفیدش، نهیبی می زد که؛ "آریانا!! کوره راهی که رهگذرانش قومیت را مقابل انسانیت قرار می دهند از وسط جنگل جهالت می گذرد، حواست هست؟" این را می گفت و دوباره غیب می شد.گمانم پیامبر درونم بود.
اگر گفته های این سردار عرب چنین بوده باشد که دوستان نقل کرده اند، و شما بهتر از من می دانید که چه بوده، باید به تاسف سری تکان دهیم که؛ بعله!! عفونت جاهلیت، از نوع عربی اش، هنوز در خون عرب زبانان جاری ست و روز به روز پیکرشان را نحیف تر می کند.** نه تو خیال کنی جاهلیت مختص عرب ها باشد، نه عزیز من. این دعوای قومیت، که حلقه طناب دار جهالت است؛ گلوی آحاد ابناء بشر را می فشارد. از همین عرب و عجم بازی که خودمان در متنش هستیم بگیر تا داستان انگلوساکسون ها و ایندیاها(سرخپوستان)، از آن طرف آپارتاید و برده داری. یا همین خاور دور خودمان که ژاپنی ها و چینی ها سر همدیگر را لب باغچه می برند، آن پایین تر سفید ها و مایاها، بپیچ سمت اروپا دعوای همیشگی کله سیاه ها و مو بلندها( blond= طلایی) و نمونه تاریخی اش جناب هیتلر با قصابی هایش به اسم اصلاح نژادی و... باز هم بگویم؟!
همه این بچه باری ها سر این بوده که " من بهتر از توام؛ پس تو نباش!"
با خودم می گویم اگر قرار باشد نفت توی آتش این دعوای نژادی بریزیم، پس بشر باید رویای مدینه فاضله را به گور ببرد. همان مدینه فاضله ای که سعدی چندصد سال پیش معرفی کرد.و از بنی آدمی  سخن گفت که اعضای یک پیکر بود و آفرینشش از یک گوهر. کاش می شد از سعدی علیه الرحمه پرسید این پیکر مثله شده را با کدام نخ بخیه می توان دوباره سر هم کرد؟!
ما همانیم که انتخاب می کنیم. من که ترجیح می دهم دختر ته تغاری سعدی باشم تا فرزند ارشد جاهلیت. شما چطور دوست عزیز؟!!

جملاتی بسیار بود در ذهنم که مجال روی کاغذ آمدن نیافتند. اگر حوصله کردید این متن را مطالعه فرمودید شاید در بخش نظرات بهتر و بیشتر بتوان گپ و گفت داشت و تبادل ایده کرد...

_________________

*«توماس شکاک» یا «توما»، یکی از شاگردان عیسی (ع) بود. او تا زمانی که اثر زخم میخ ها را بر دست های عیسی ندید، زنده شدن او را پس از تصلیب باور نکرد.
«توما معروف به دو قلو، یکی از دوازده شاگرد عیسی بود. آن شب در آن جمع نبود. پس وقتی به او گفتند که عیسی را دیده اند، جواب داد: تا خودم زخم میخ های صلیب را در دست های او نبینم و انگشتانم را روی آن نگذارم باور نمی کنم که او زنده شد انجیل یوحنا ۲۰-۲۵»- لقب توماس شکاک بدل به یک ضرب المثل شده.
**200سالی از مهاجرت قوم یهود می گذرد. و قریب به 70 سال از تشکیل دولت اسرائیل. نمی خوام به ماهیت و مشروعیت اسرائیل بپردازم. اما دعوای یهود و مسلمان در حاشیه مدیترانه انکار ناپذیر است. همین دوستان هم کیش مسلمان عربمان اگر از روز اول زیر پرچم اسلام سینه می زدند و  مدام از "قدرت عرب" سخن به میان نمی آوردند، قطعا حال و روزی بهتر از امروز داشتند. گروه های مبارزی که در همان سال های اولیه شکل گرفت اغلب به کژراهه کمونیسم، مائوئیسم و یا تفرقه های درون گروهی دچار شد و عملا کاری از پیش نرفت...

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

کار هر بز نیست خرمن کوفتن

گوشه دفتر مقابل میزم می ایستم. دست چپم را به کمر می زنم و ابروی راستم را بالا می اندازم. آقای "دادا" (همکاری که در اینجا هم یادی از ایشان شد) می داند این فیکور، حکم شیپور حمله را دارد! لذا یک قدم به عقب می رود و سعی می کند نگاهش به معصومیت پسرکی 5 سال و نیمه باشد، شاید دل سنگ آریانا به رحم بیاید. بی فایده است. ده ورق مقاله را به سینه اش می کوبم(البته نه خیلی محکم!) و با لحن مربی های مهد کودک می گویم:" آقای دادا!! بازهم که وبلاگی نوشته اید!" و او تا آخر خط را می خواند. سه تا مقاله عالی داده یکی در باب سیاست خارجی، دیگری بررسی معضلات خاورمیانه، و آخری هم موضوع موردعلاقه خودش یعنی قلسفه دین که متنی البته تخصصی ست. اما ادبیات هیچکدام مطبوعاتی نیست. چیزیست که من آن را "ادبیات وبلاگی" می خوانم. مشخصه هایی دارد که بماند به وقت مقتضی با هم گپ می زنیم. این ادبیات وبلاگی ابدا در مطبوعات پذیرفته نیست و جایگاهی ندارد. حتی چاپ چنین مطالبی نقطه ضعف به شمار می آید.
 مقاله ها را می دهم تا دوباره بازبینی کند. مثل مصیبت زده ها می نشیند گوشه دفتر و با کاغذ ها ور می رود. یکی دوبار بالا- پایینشان می کند. حاشیه نویسی های مرا می خواند، هی به خودش می پیچد و از این دنده به آن دهده می شود، سرش را می خاراند، دستی به صورت می کشد و خیلی که مستاصل می شود شروع به کندن سبیل هایش می کند. دست آخر فاتحانه، و البته کمی هم عاجزانه، لپ تاپ dell خدا تومنی اش را باز می کند تا موارد را اصلاح کند. در همه این لحظات من زیر چشمی از این سوی دفتر او را می پایم و در دل پاسخ های مختلف مقابل علامت سوال ذهنم می گذارم. "چرا اینقدر اسیر ادبیات وبلاگی ست پس از این همه مقاله نوشتن؟؟!"

یکی دو هفته است متوجه همین مسئله در چای ساعت5، یعنی همینجا، شده ام. پست های خشکی با ادبیاتی دورتر از "ادبیات وبلاگی"، با موضوعاتی شاید نچندان دلچسب. که حوصله دوستان را سر می برد انگار. گرچه گاهی سعی کرده ام مطالب را خوشمزه کنم. نمی دانم تا چه حد موفق بوده البته... . باید از آقای دادا بخواهم مرا بیشتر با این ادبیات وبلاگی آشنا کنند. یک کلاس فشرده لازم است. کلی تمرین. و تحمل دوستان.
از اظهار لطف دوستان کامنت گذار و غیر کامنت گذار سپاسگزارم. گرچه روزهای سخت و تلخ می گذرند اما دوستان ارزشمندی هستند؛ دوستان روزهای سخت...
زیاده عرضی نیست...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

سه قصه پر غصه

1.موضوع انشا: ارزیابی شما از نمایشگاه مطبوعات امسال
خانم دال کارشناس مطبوعات: خوب سطح کیفی خیلی بالا بود. علی الخصوص اینکه امسال غرفه ما رو هم به طبقه پایین آوردن و بازدید بیشتری داشتیم!!
آقای واو کارشناس مطبوعات: بله بله خیلی خوب بود. یعنی خیلی بهتر بود. من پارسال توی نمایشگاه گم می شدم امسال البته چیدمان کلی خیلی بهتر و منظم تر بود!!
آقای  واو کارشناس ارشد مطبوعات: نام شهدا همچنان زنده است و یاد آن ها فضای نمایشگاه را معطر کرده و حس معنوی به این دوره بخشیده. و ما دیدم که شهیدان همیشه زنده اند!! (اشاره به غرفه شهدای رسانه در هفدهمین نمایشگاه مطبوعات و بازی جالب تفآل به شهدا...)
 دکتر واو قاف متخصص رسانه: بله ... خوب... غرفه های خارجی کم بازدید بودن و این جالب به نظر نمیاد!!
خانمی که نمی شناسمش از یک نشریه استانی: این ابتکار نامگذاری روزها باعث شد که هر روز بنا بر موضوع ویژه نامه ای رو در اختیار بازدید کننده ها بگذاریم.

و موارد مشابه که خیلی زیاد بود. کی به دوستان لقب کارشناس رو اعطا کرده نمی دونم؟! روح دوکتور کردان شاد...


2.سرطان ماهیچه صورت
از مازیار قاسمی عزیز هم، مثل سایر دوستان رسانه ای، کاری جز زدن خنده های ملیح در برابر رئیس دولت بر نمی آید. مجری برنامه صبحگاهی این بار در نقش مترسک سر خرمن و مفید ترین کارش بعد از خنده، سر تکان دادن به علامت تایید.
کاش لااقل برای دل خوش کنک یا حفظ ظاهر، یکی از کارشناسان نان به نرخ روز خور را می آوردید. گرچه از کارشناسان سیما هم کاری جز کشیدن عضلات صورت و وانمود کردن به خنده کاری دیگر ساخته نیست.
کلاغ هر چه بخواهد قارقار می کند.وهیچ کس پاسخگوی یک مترسک نخواهد بود.

3.عابربانک ها برای که به صدا در می آیند؟
گرچه مردم چاره ای جز صرفه جویی ندارند، و دولت گریزی جز هدفمندی. اما پرداخت نقدی به جماعتی که هنوز فرهنگ درست مصرف ندارند  و از همه بدتر بعضا فاقد شغل و منبع درآمد مشخص و دائمی هستند آیا صحیح است؟  برشکستگی، بی کاری و رکود اقتصاد نیمه جان ما با این مسکن هادرمان می شود آیا؟!



دوستی رادیویی می گفت:" دربرنامه زنده مشاوره ترک اعتیاد فلان شبکه ی صدا که مجری هستم؛ شنونده ای در تماس تلفنی اظهار داشته پول یارانه ها را قرار است برای درمان اعتیادش صرف کند و دو دستی تقدیم کلینیک کند و متادون درمانی را آغاز کند..." این هم روشی نوین برای خرج کردن رایانه نقدی...


** نوشته ها خسته کننده شده؟! قلم من چطور؟! رقبت می کنید تا پایان مطلب را بخوانید؟! یا کلمات مثل میخ در چشم مبارکتان فرو می رود؟!
این یک نظر سنجی نیست. شاید بازخور نام مناسب تری باشد...