۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

مرگ مغزی

پشت کارت اهدای عضو با خودکار قرمز نوشته بود: سر و جان فدای دوست...
+ 

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

ان شعب یرید الحریه و الاستقلال

*جدایی جنوب سودان تحقق بخشی از رویای "نیل تا فرات" است. زمین های حاصل خیزی که فروخته شد بابت گرسنگی مردمش ، برادر کشی و دعواهای قبیله ای که پر سابقه ترین و عادتی ترین شیوه در رویه زندگی مردمان قاره سیاه است، چاه های در بسته نفت و البته ترجیع بند زندگی بشریت؛ یعنی جهل را هم اضافه کنید به این کلکسیون نا مبارک. حالا هم که بر طبل جدایی می کوبند.
بعد از بلای واویلای حکومت عثمانی حالا نوبت به قاره سیاه رسیده.

*انقلاب یک هفته ای، بدون ایدئولوژی، بدون رهبر آینده مبهمی را برای صاحبانش رقم می زند. شامه سیاسی من بوهای نامطبوعی حس می کند.
زیر این نقاب به ظاهر انقلابی، چهره ای کریه پنهان است. معذورم بدارید ازتوضیح...

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

To Be Continue

1371 سال و 40 روز
و این خون همچنان تازه است...

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

آریانا جرجیس

شاه و کلاه کرده بودم  دفتر فرار کنم که  از پشت سر صدایم می زد: "اجلال...اجلال... یه لحظه صبر کنید... کارم رو دیدن؟... چطور بود؟"

خانم "زد" در این چارت سازمانی! نیم بند، جزو سرویس ما محسوب نمیشود. تازه کار است و پشتکار عجیبی دارد. مدتیست روی یک طرح کار می کند و حالا نمی دانم چرا آمده بود پیش من و نظرم به چه دردش می خورد؟!
گفتم از سر بازش کنم طوری که دلش هم نشکند:" بله بله خانم زد. خیلی خوب بود. دست شما درد نکنه. خسته نباشید."
حقیقا بد هم از اب در نیامده بود. حتی بهتر از مقالات اخیر آقای دادا، که من صفت "قابل تحمل" را به آن می دهم.
جمله ام تمام نشده بود که دیدم دو تا بال روی شانه های دخترک سبز شد و گفتم همین حالاست که خودش را از پنجره پرت کند و ناشیانه شروع به پرواز کند و عاقبت با مخ فرود بیاید روی آسفالت!
رنگش سفید شد بعد سرخ شد بعد نمی دانم چه رنگی شد و من هی مشکوک به اطرافم نگاه می کردم که نکند کاری کرده یا حرفی زده ام یا مثلا این دخترک چهره برزخی مرا می تواند ببیند در هیات یک غول بی شاخ و دم، که این طور شده.
در حال بهت بودم و حدقه چشمم از تعجب در حال پاره شدن، که خانم زد خودش به حرف آمد:" وای اگه بدونین چقد خوشحاااااال شدم که گفتین خوبههههه..."
من:"چطور؟!"
زد:"آخه من از روز اولی که اومدم اینجا همه میگن شما خییییییییییلی سخت گیرین! اگه یه چیزو تایید کنین یعنی واقعا کار خوبی بوده!"
پس بگو چرا بین این همه پیغمبر آمده بود سراغ جرجیس!
حالا لابد می رود طرح را می کند توی چشم مسئول بالا دستی اش که، بفرمایید اجلال تایید کرده. بنده خدا خبر ندارد اجلال خودش مورد تایید خودش نیست چه رسد به تایید کسی دیگر.
.
.
.
بله من سخت گیرم. لکن تا این حد؟! خودم هم نمی دانستم.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

پنس در شکم مریض

آقای "عین" که فشارش بالاست و مثل نقل و نبات آتنولول بالا می اندازد. خانم "گاف" متصرد فرصتی ست که مشکلی پیش آید و او بغض پشت لبش را فاش کند و آخرمن می دانم مارا سیل خواهد برد. یک خانم پا به ماه که هر آن انتظار دارم وسط دفتر زایمان کند! آقای "میم. میم" که متخصص کارکشته اما گیجی ست. جناب آبدارچی مان که به خاطر سیادتش ماخجالت می کشیم چای جلویمان بگذارد و خودمان جارو دست می گیریم برای نظافت. آقای "اسی" که هیچ جز مسخره بازی بلت! نیست. خانم "نون" هم استعفا داد از انجام پروژه و دست مرا گذاشت توی کاسه حنا. خانم " شین" هم مدام آیه یاس می خواند. و البته خانم "یاس" که لحظه ای از استکان آب قندش جدا نمی شود. اوه بله! آقای "الف" هم که شهره شهر است به بی خیالی را فراموش نکنم!
و ارادتمند شما "الف. دال" هم که من باشم  و آنقدر سوتی داده ام این دو سه روزه که تبدیل به ضرب المثل شده ام.
نمونه آخرش کامنت های جابجایی که این طرف و آن طرف نوشتم!

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

نه

آن روز که قلبم ایستاد
و آن هنگام که در مقابلت ایستادم
آیا می توانم پای کرده ها و نکرده هایم بایستم؟

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

ایستاده در گردباد

3 ساعت استراحت آن هم ازنوع خواب فشرده پارتیزانی! (متاسفانه لینکی از خواب فشرده دستم نیست تا معرفی کنم) و مجموعا یک ساعت استراحت روزانه به اندازه کافی زور دارد که پتانسیل افسردگی را در وجود هر کرگدن پوست کلفتی به فعلیت برساند! چه رسد به من یک لا قبا که گردنم از مو نازک تر است!
دادم لامپ اتاق ها را عوض کنند و حالا یک لامپ پانصد بالای سر ما می سوزد و می سازد تا روشن تر باشد اتاق ها و خوابمان نگیرد. چیزی شبیه شکنجه.
اضافه کنید مقادیر زیادی چای و قهوه و کلاسنو (آن پاکت زرد ها را من ترجیح می دهم) برای هشیار ماندن. والبته که من دودی نیستم اما عجیب دلم یکی دو پک سیگار می خواهد. مالبرو باشد بهتر از پین است. نبود بهمن لایت هم بدک نیست!!
چیزهایی می بینم که به عمر ندیده ام و هر لحظه آرزو می کنم کاش بال داشتم این راه را پرواز می کردم.
زمان سریع تر می گذرد یا من چنین گیجم که گذشتش را نمی فهمم؟!
دعا کنید شقیقه هایم از درد نترکند و کمرم خم نشود زیر این بار سنگین.
گرچه دست من کوتاه است و خرما بر نخیل. اما دست خدایی که به ژرفای اقیانوس و کهکشان های بعید می رسد، می تواند از آن بالا بالاها بیاید این پایین پایین ها و دستگیر درمانده ترین بنده اش باشد.

دو سهخط دیگر باید بنویسم تا مطلب فرود بیاید. اما فرصت نیست... 

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

عنوانی برای نبودن

کسالت و بیماری، مشغله و گرفتاری و مدفون شدن زیر یک خروار کاغذ، اگردلایل موجهی برای غیبت باشد، پس عذر من هم موجه است!
خواب خوراک را بر خودمان حرام کرده ایم تا این پروژه به نتیجه برسد. فاز اولش بهمن و فاز دوم تیر ماه سال آینده. و اگر جواب ندهد من شخصا به دست خودم یک قبر می کنم و دراز به دراز درونش می خوابم. چاره دیگری هم ندارم. آبروی حرفه ای چندین ساله ام را گرو گذاشته ام.
چیزی شبیه جنگ های پارتیزانی ست، و ما هم کماندوهای جان بر کفیم! شانس و اقبال یارمان باشد جان به در بریم. خاصه که امروز یکی از ارشد ها هم بدجوری زه زده بود. بگذریم.
بابت نگرانی دوستان و قول هایی که دادم و عملی نشد جز عرق شرم بر پیشانی، و یکعذر خواهی بلند بالا بر لب، هیچ ندارم.
در این غربت و روزهای سرد و خاکستری تنهایی، دستهای گرم و سلام های گاه به گاهتان نه تنها بوی عسل می دهد، که چون گنجینه هزار اشرفی ارزشمند است. خاصه برای منِ یک لاقبا.
و یک تشکر ویژه از دوست خوش ذوقمان سید مجیب گرامی، که در ستون گمشده ها کادری برای آریانا اجلال باز کرد.
پیدایش کردید محبت کنید مرا هم خبر کنید.


***
از دوستانی که در فراخوان پست قبلی شرکت کردند سپاسگزارم. شخصا از این هم اندیشی ها، هرچند کوتاه و مخصتر، لذت می برم و استفاده می کنم. بازهم از این بازی های هیجان انگیز! خواهیم داشت.البته اگر دوستداشته باشید.
تبریک به لیدی ثمین عزیز بابت حسن انتخابشان.
از انتقادها و شکایات شما استقبال می کنم!