شاه و کلاه کرده بودم دفتر فرار کنم که از پشت سر صدایم می زد: "اجلال...اجلال... یه لحظه صبر کنید... کارم رو دیدن؟... چطور بود؟"
خانم "زد" در این چارت سازمانی! نیم بند، جزو سرویس ما محسوب نمیشود. تازه کار است و پشتکار عجیبی دارد. مدتیست روی یک طرح کار می کند و حالا نمی دانم چرا آمده بود پیش من و نظرم به چه دردش می خورد؟!
گفتم از سر بازش کنم طوری که دلش هم نشکند:" بله بله خانم زد. خیلی خوب بود. دست شما درد نکنه. خسته نباشید."
حقیقا بد هم از اب در نیامده بود. حتی بهتر از مقالات اخیر آقای دادا، که من صفت "قابل تحمل" را به آن می دهم.
جمله ام تمام نشده بود که دیدم دو تا بال روی شانه های دخترک سبز شد و گفتم همین حالاست که خودش را از پنجره پرت کند و ناشیانه شروع به پرواز کند و عاقبت با مخ فرود بیاید روی آسفالت!
رنگش سفید شد بعد سرخ شد بعد نمی دانم چه رنگی شد و من هی مشکوک به اطرافم نگاه می کردم که نکند کاری کرده یا حرفی زده ام یا مثلا این دخترک چهره برزخی مرا می تواند ببیند در هیات یک غول بی شاخ و دم، که این طور شده.
در حال بهت بودم و حدقه چشمم از تعجب در حال پاره شدن، که خانم زد خودش به حرف آمد:" وای اگه بدونین چقد خوشحاااااال شدم که گفتین خوبههههه..."
من:"چطور؟!"
زد:"آخه من از روز اولی که اومدم اینجا همه میگن شما خییییییییییلی سخت گیرین! اگه یه چیزو تایید کنین یعنی واقعا کار خوبی بوده!"
پس بگو چرا بین این همه پیغمبر آمده بود سراغ جرجیس!
حالا لابد می رود طرح را می کند توی چشم مسئول بالا دستی اش که، بفرمایید اجلال تایید کرده. بنده خدا خبر ندارد اجلال خودش مورد تایید خودش نیست چه رسد به تایید کسی دیگر.
.
.
.
بله من سخت گیرم. لکن تا این حد؟! خودم هم نمی دانستم.