نیمه شب است و خوب می دانم بعد از دو ماه پیرهن مشکی از تن می کَند. حالش را ما نمی فهمیم. روزه آب گرفتنش از قتل اصغر* تا عصر عاشورا، پریشانی اش، اینکه غذای چرب نمی خورد، و مدام چیزهایی زیر لب زمزمه می کند... "ما از دوستان شماییم. نه از دشمنان. فرزند دوستداران شماییم نه فرزند دشمنان شما..." یا چیزی شبیه به این. و حتی حلقه اشک گاه و بی گاهش.
نه توی سر و کله اش می زند و نه زیر علم می رود. نه حتی گوشش بدهکار صدای مداحان آوازه خوان است. سر روی زانو می گذارد و قدم در عالمی دیگر می گذارد. از آن هاییست که خون می خورند و دم نمی زنند.
حالش را نمی فهمیم. حتی به سخره اش می گیرند. با این همه خوش است دیدن کسی که در این شلوغی بازار دنیا، توانسته راهی برای خودش تا آسمان باز کند.
بهار اول است...
*قتل اصغر: هفتم محرم. روزی که آب را بستند...
پ.ن: ضعیف می نویسم. خودم می دانم. به رویم نیاورید. بگذارید به حساب مشغله های گاه و بی گاه این روزهای سخت...
۹ نظر:
این رنگ جدید چقدر قشنگه!!! تغییر خیلی خوبیه.بازم میگم....خیلی خوشگله...
این قبلی نظر یک ناشناس نیست! منم....
چرا امروز به کسوت یک ناشناس دراومدم؟؟؟ مشکلی بود گویا...که حل شد!
چشمتان روشن. شما به هر اسمی بنویسید آشنایید...
غریبه ای میان ما و آشنایی میان آنها
...
چقدر نوشته ات به دلم نشست
امیدوارم روزهای سختت با بردباری و درایت به موفقیت برسد
چقدر نوشته ات به دلم نشست
امیدوارم روزهای سختت با بردباری و درایت به موفقیت برسد
اینجا تغییر کرده...اول فکر کردم اشتباه اومدم .. من تقریبا برگشتم ممنون ازینکه سر زدید:)
ارسال یک نظر