۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

صندلی خالی زیر طاق نصرت

"طاق نصرت را دیروز علم کرده اند. نه به آن بزرگی که توی خیابان دیده ای البته. با برگ و گل های گلایل و میخک. به قاعده قد و قواره یک بچه جغله گل های روی ستون ها کچل شده اند. تک و توکی مانده سهم تنبل هایی که دیر می رسند. صغری خانم پیش از همه قرآن به دست زیر طاق منتظر سربازانی ست که به جنگ نادانی می روند. سربازها ردیف پشت سر هم قرآن را می بوسند. درست به تقلید از آنچه پیشتر در تلوزیون دیده بودند، از رزمندگان."
به این صحنه های قبل از عملیات البته باید نمک شیطنت کودکانه را هم افزود؛ از زیر قرآن رد می شویم و از پشت صغری خانم می دویم توی صف تا دوباره مادرانه قربان صدقه مان برود. من هم دو سه باری با رفیق فسقلی ام این بازی را تکرار می کنیم تا سرگرمی تازه ای پیدا شود.
صغری خانم بر خلاف اسمش قد بلند و درشت هیکل بود. فراش مدرسه جوان تر از آن بود که بابا صدایش بزنیم. در عوض صغری خانم مامان مدرسه بود. وقتی صندلی اش را کنار نیم وجب آبدارخانه می گذاشت و همه ذوق ما این بود که بعد از عبور با ترس و لرز از کنار مدیر و ناظم، بپریم به صغری خانم سلام کنیم و بگوید:"سلااااام مامان". با لبخند همیشه مهر شده ای توی صورت گوشت آلودش، محبوب ترین عضو از کادر مدرسه بود. بی شک و برای همه.
بهار همان سال بود که سکته مغزی کرد و به فاصله چند روز مرد. خبر سکته اش را ظهرسر نهار از خانم سبزه روی دفتر دار شنیدم. رفیق فسقلی ام هم با من بود. صغری خانم وقت برگشت از مدرسه توی تاکسی سکته کرد. راننده مردانگی می کند به بیمارستان می رساندش و باقی قضایا. توی مغزش غوغایی بوده که هیچ کدام از ما هرگز از آن خبر نداشتیم.
چند روزی با دعا و ثنا گذشت تا بالاخره خبر آمد. بعد از ظهر آن صبح کذایی مدرسه را تعطیل کردند تا بچه های قد و نیم قدِ دل شکسته، فرصت گریه کردن برای یتیمی مدرسه را داشته باشند.
تا آخر سال صندلی اش خالی ماند و مدیر کمتر برای بازدید دانش آموزان سر صف می آمد. حق داشت. همه وجودش می سوخت وقتی سلام کردن بچه ها را به صندلی خالی را می دید. من بوی سوختگی را می شنیدم وقتی ازکنارش می گذشتم. کسی به مدیر سلام نمی کرد.
سه- چهار ماه بعد کیفم را روی دوش انداختم و برای همیشه ازآن مدرسه رفتم. شاید چون کسی نبود تا مهر آینده زیر طاق نصرت برایم قرآن بگیرد..



چند تایی از همکلاسی ها و هم مدرسه ای هایم همان کودکی و نوجوانی جان باختند. ندا که سرطان امانش نداد. مریم که تصادف کرد و... من همیشه خیال می کردم صغری خانم زیر طاق نصرت بهشت قرآن بدست بچه ها را خوش امد می گوید. یک روزی برای من هم قران خواهد گرفت.




اولین رگبار پاییزی همین حالا که  می نویسم به شیشه ام می زند.


پاییز مبارک



......
این رنگی ترین و طلایی ترین خاطره از مدرسه است برای من. شما هم خاطره های رنگی از آن سال های دور دارید؟ برایم بنویسید...



۶ نظر:

محمد حسین حسینی گفت...

سلام آقا یا خانوم اجلال...
ممنون از اظهار لطف

من البته هنوز هم نفهمیدم که آریانا اجلال اسم واقعی است یا مستعار ، ولی هرچه هست اسم عجیبی است !!

در مورد وبلاگ ، اینکه کمتر می نویسم یک علتش شاید این باشد که در محیط گودر (google reader) فعال شده ام ، نمیدانم آشنا هستید یا نه ولی توصیه میکنم امتحان کنید، فضای جالی است و تقریبا همه ، از دوستان بگیرید تا فعالان سیاسی و مطبوعاتی و ... در گودر حضور فعال دارند
خب البته یکی از تبعات حضور در گودر این است که آدم در وبلاگنویسی تنبل می شود

محمد حسین حسینی گفت...

و یک نکته دیگر : من مهندس نیستم
لیسانس و فوق لیسانسم در رشته مدیریت صنعتی بوده است

سید مجیب گفت...

من گودر دوست ندارم، یجورایی مثل چت میمونه، جایگاه وبلاگ نویسی ... .

سلام
امسال اولین باران پاییزی با تگرگ همراه بود :) خدا آخر عاقبت این خزانو بخیر کنه
الیته هفته پیش بود و هنوز شهریور بود که اولین بوی نم خاک به مشامم رسید.

یادش بخیر، برای من وقتی به دوران ابتدایی نگاهکی می ندازم، روزهای نزدیک عید یادم میاد که از کنار تشت های ماهی های شب عید که رد میشدیم سعی می کردیم یه چندتایی با بچه ها نشون کنیم که نزدیکهای عید بخریم تا نمیرن و کارِ هروزمون بود که به اون تشتِ مورد نظر سربزنیم تا ببینیم ماهی ی نشون شده هست یا باید بریم سراغ ماهی ی دیگری
:)

خانم بوک گفت...

آمدم سلامی بکنم و یه فنجون چای مهمون باشم :)

خانم بوک گفت...

خواستم بگویم که مرا بردی به حیاط دبستان مان آن روزها... و اتفاقا به گمانم کلاس سوم بودم که مامان مدرسه در اثر بیماری مرد و ما چه ناراحت شدیم و غصه خوردیم...
حس عجیبیه این یادآوری ها در عین تلخی یک شادی مرموزی دارد!

Saberkhosravi گفت...

لطیف بود فقط همین