۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

جناب آقای "مَه پر" آقای "هِد سا" مدیر مسئول جناب صاحب امتیاز
آن میخ آهنینی که ما در این مدت سعی در فرو کردنش در مغز سنگی شما داشتیم چیزی جز تبیین و تفهیم تفاوت میان کلمه مقدس "منقتد" با "معترض، عوام فریب، تشنج آفرین و تفرقه افکن" نبوده.
من و امثال من برای منتقد بودن و شدن عرق ریخته ایم. سال ها در دانشگاهی درس خوانده ایم که امثال شما یا با سهمیه واردش شده اید یا با رابطه. امتحان دادیم و دود چراغ خوردیم همان زمانی که شما با تقلب نمره می آوردید.
منتقد فتنه گر نیست، دلسوز است. نه مثل تو که خیال می کنی دایه مهربان تر از مادری برای اقتصاد تورمی و سیاست پا در هوای ِ یتیم مانده ی مملکتت؛ که کفالتش به دست توست و هر بلایی سر این بچه یتیم می توانی بیاوری... گرچه دستت به جایی بند نیست فعلا. و من از این بابت خوشحالم. اما با دوام نخواهد بود خوشحالی ام...

آنچه امروز رویش پاتیناژ می روید خون جوانان مردم است که ایران را فرش کرده. دست و پای بریده و چشم و چار کور شده و ریه های سوراخ سوراخ مجروحین جنگ اسباب بازی نیست که دستت بگیری در شهر راه بروی برای تفاخر، برای مظلوم نمایی، و برای خودت حق تقدم درست کنی. خاک شلمچه روغن سرخ کردنی نیست که جگر مردم را در آن سرخ کنی به اسم اسلام و انقلاب. حرمت همه چیز را شکسته ای برای بالارفتن خودت. از انگشتر عقیق بگیر تا خاک کربلا... چفیه ات را دور گردنت بیندازهی بنشین روضه بخوان برای عوام. این که  اشک می ریزم به حال کبوتر سپید دین است در چنگ کفتارهایی چون تو. نه از هق هق های من در آوردی ات هنگام روضه خوانی.

یادم نمی رود بیت المال و بودجه دولتی را پیراهن عثمان کردی برای بیگاری کشیدن از ما. زمانی که همکاران یا اخراج شده بودند یا اغلب مجبور به استعفا یا در اعتصاب بودند. بار این مجله روی دوش من و آقای "دادا" و خانم "زیبا" بود. از شما که در نوشتن انشای چهارم دبستانتان هم مشکل داشتید، نمی شد انتظاری داشت... . منتی نیست. کاری بودی و حقوقی. اما محض اطلاع جناب عالی؛ حالت تهوع خانم "زیبا" خلاف تصور نشانه بارداری نبوده، بابت خستگی بوده. آقای "دادا" مجلس شب نشینی و می گساری در خانه اش برپا نبوده، آن هم هر شب! سرخی چشمانش به خاطر بی خوابی بوده. سرگیجه های من بابت دور دور رقصیدم در مهمانی ها نبوده، عوارض خیره شدن مداوم به مانیتور بوده!
و غیرتی که از آن دم می زنید حتی در تعمیر شوفاژ و سیستم تهویه هم جلوه نکرد برای آسایش زیر دستانت. که ما تابستان اینجا عرق ریخیتیم و زمستان به خود لرزیدیم و کک شما هم نگزید...
ای کاش لااقل پدر شما به جنگ نرفته بود می ماند شما را تربیت کند تا امروز چکمه ات روی گردن من و امثال من، راه هوا را برایمان بند نیاورد.
آقای"مَه پَر" اگر یک روز قاضی القضات شهر شوم می دهم دانه دانه ریش هایت را بکنند چون مرغ پر کنده و برعکس سوار قاطرت کنند در شهر بگردانند تا عبرت شود برای همه متظاهر ها. و آقای "هِد سا" می دهم تو را  از ریش آویزان کنند. تا همه بدانند ابزار عوام فریبی قلم من نیست، ریش توست که به جای رویش به سمت پایین برعکس روییده و جلوی چشمانت را گرفته. آنقدر که خدا را هم نمی توانی ببینی...



 *عصبانی ام. ناراحتم. از درد نفهمیدن و جهالت به خود می پیچم. من کلفتی می کنم در مدینه فاضله. شما را به خدا یکی به من نشانی دهد...
*بچه که بودم دلم بدجوری می تپید برای بچه های شهدا و جانبازان جنگ. برایم هم ردیف بزرگان احترام داشتند.  امروز با دهه60 تفاوتی نکرده ام. جز اینکه گاهی از دیدن سودجویی بعضی ها، و نه همه شان، قلبم به درد می آید. درد بدی ست...
جایی از نوشته ها تهمتی نزده ام. مخاطب خاص دارد. گرچه می توان عام هم به موضوع نگریست. اسامی را مخفف کرده ام.

۵ نظر:

گیتی گفت...

پیدا کردی آدرسش رو به منم بده...

Saberkhosravi گفت...

ای بابا

سید مجیب گفت...

در هر روزگاری داره این افکار کمر ایران رو میشکونه، زمانی با شاه دوستی حالا هم با...

خانم بوک گفت...

الان خیلی سخت میشه فهمید کی صادقانه کار میکنه کی تا خره خره رفته تو گِل همه چیز عوض شده...

خوب و خوش باشی آریانا جان

محمد حسین حسینی گفت...

خدا رحم کرد که قاضی القضات نشدید !!
:)))