ای ... :( بعضی وقتا فقط می خوام فرار کنم، از اینکه غمها بهم نرسن 2ماهی میشه که تا دوره ارشدم شروع بشه رفتم سر کار، شب ها مثل الان که میان خونه تا یه چرخی بزنم در نت و احوالی بگیرم از دوستان پر مهرو محبتم و شامکی بخورم کم کمک خوابم میگره و ساعت 10.30 11 می رم می خوابم، خیلی وقته دیگه غضه ها در شلوغی کارگاه هم به ذهنم هم نمیان اما جاشو یه ترس گرفته، اونم دچار شدن به روزمرگی هستش اما از این هم فرار خواه میکنم تا بهم نرسه
۳ نظر:
ای ... :(
بعضی وقتا فقط می خوام فرار کنم، از اینکه غمها بهم نرسن
2ماهی میشه که تا دوره ارشدم شروع بشه رفتم سر کار، شب ها مثل الان که میان خونه تا یه چرخی بزنم در نت و احوالی بگیرم از دوستان پر مهرو محبتم و شامکی بخورم کم کمک خوابم میگره و ساعت 10.30 11 می رم می خوابم، خیلی وقته دیگه غضه ها در شلوغی کارگاه هم به ذهنم هم نمیان
اما جاشو یه ترس گرفته، اونم دچار شدن به روزمرگی هستش اما از این هم فرار خواه میکنم تا بهم نرسه
ای بابا
چرا عزیز دل؟
ارسال یک نظر